زهی آن عبـد خدایی که خداییست جلالش
صلــوات از طــرف خــالق سـرمد به جمالش
حسـن بـن علـی ایـن نجـل جـواد بن رضا را
کــه درود از علــی و فاطمـه و احمـد و آلـش
هــر کـه بگــرفته بـه رخ آبـــرو از خــاک در او
اشک شوق آمده درچشمۀ چشم آب زلالش
هر که شد دور از او، گلشن فردوس،حرامش
هـر کـه شـد زائـر او، وصـل خداونـد، حلالش
هر که بیمهـرِ وی آرد به جزا طاعتِ سلمان
کـلِّ طاعـت بـه سـر دوش شـود کـوهِ وبالش
او بـوَد عسکــری و عسکــــر او خیـل ملایـک
گــو بیـــایند همـه دیــو صفـتها بـه قتالش
گــرچه در تحـت نظـر بـود، ولی فاتح دل شد
کــه روی سینـه بـوَد مهـدی موعود، مدالش
خصمش از پــا فتـد و سـر بـه در آرد ز جهنم
گــرچه یـک چند دهـد حضرت دادار، مجالش
سجـده بـر تـربتش آرند چه حور و چه ملایک
سائل سـامره بـاشد چه نساء و چه رجالش
هـر کـه رو بـر حرمش کـرد، جحیـم است حرامش
هرکه برسامرهاش پشت کند،وای بـه حالش
رَفرَفِ عقـــل کجـــا و پــر پـــرواز عـروجش؟
بیم دارم که به یک لحظـه بسـوزد پـر وبالش
ز بهشـت حــرم ســـامرهاش هـر کـه گـریزد
بـه خـدا دیـدن گلـزار بهشـت است محـالش
وجــه نــــادیدۀ ذات ازلـی، مصحـف رویــش
شــاهکار قلــم صنـــع الهـی، خـط و خالش
عـــوض خشــــم از او لالــۀ لبخنــد ستــاند
هـر کـه بـا قهـر کنـد روی بـه میـدان جدالش
این عجب نیست که درعرش زند بانگ تفاخر
کـه بـه دور حـرم سـامره گـردد مه و سالش
صلــوات علــی و فاطمــه و خیـــل امــامـان
به کمال و به جلال و به جمال و بـه خصالش
گــو بگـــــردند ملایـک همـهجـا ملـک خدا را
نـه توان دیـد نظیـرش، نـه تـوان یافت مثالش
از خـــدا تــــا ابـدالدهــر جـــدا مــانده و مانَد
هــر کـه از راه محبـت نبـــرد ره بـه وصالش
خســروان تــاج گــذارند و دل از تخت بشویند
راه یــــابند اگــــر یکســــره در صـفِّ نعالش
مــدح او گــــر زِ خـلایق نبـــوَد میسـزد آری
پســـرش مهـــدی مــوعود زنـد دم ز مقالش
اگـــر از روی خداییـش زنـد پـرده بـه یک سو
مهــر بــا جلــوۀ خــود ذره شود ماه هلالش
عــــالم دل شــــود آبـــاد بــه یــــاد حـرم او
گـرچه کــردند خـراب از ره کین اهل ضلالش
اوست آن بنده که داردبه همه خلایق خدایی
او خــدا نیـست ولی وهـم بـوَد مـات جلالش
قعـــر دریــــا و پـــر کــــاه خــدایا چـه بگویم
نظــم مـن چـون ببـرد راه به دریای کمالش؟
بـه جـز از مــادر و جـد و پــدر و خیــل امامان
این محال است،محال است که یابند همالش
اوسـت آن بــاغ بهـاری که خزان دور ز دوْرش
اوست آن مهـر فــروزان کـه به حق نیست زوالش
نــاز بــر جنّت و فـردوس کند در صـف محشر
گــر بــوَد در کفـن شیعـه گیــاهی ز نهالش
جان نهم در کف سـاقی اگر از لطف و عنایت
دهــدم جــام و در آن جام بوَد عکس خیالش
خشک گردیده در این جامه قلم در کف «میثم»
چـه بیــارد؟ چـه بگـوید به چنین منطق لالش؟