امروز دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
یا فاطمـه‌ ای قـلب محمّـد حرم تو

 

 

یا فاطمـه‌ ای قـلب محمّـد حرم تو 
خلق دو جهان سائل لطف و کـرم تو 
بیت الحرم محترمت طور محمّد
عیسای نفس‌های علی فیـض دم تو 
از خـواب عـدم آدم، بیـدار نمـی‌شد 
گر خلـق نمـی‌گشت ز خاکِ قدم تو 
هم عرض زمین گوشه‌ای از بیتِ گلینت 
هم طول زمـان لحظـه‌ای از عمرِ کم تو 
میکـال کشـد نــاز غـم و درد و بلایت 
جبریـل زده سینـه بــه پـای علم تـو 
با آن که مزار تو نهان بود و نهان است 
پیوسته فلک گشتـه به دور حـرم تـو 
این است و جز این نیست که پروندۀ شیعه 
امضــا شــده از امــر خــدا بــا قــلم تو 
تو فاطمه‌ای، دور ز تو، رجس و گناه است 
«تطهیر» گواه است، گواه است، گواه است

خلقت نـه فقط، خالق داور به تو نازد 
سلطان رُسل شخص پیمبر به تو نازد 
فخریّــه کنــد ذات خداونــد بــه حیـدر
این است و جز این نیست که حیدر به تو نازد 
تــو لیلــۀ قــدر استی و قدرت همه مجهول 
تــو کوثــری و ســورۀ کوثـر بـه تو نـازد 
اســلام بــوَد مفتخـــر از شیعـه همـاره 
شیعـه است که در عرصۀ محشر به تو نازد 
اجـداد تـو گوینـد همـه فاطمـه از ماست 
دخـت و پسـر و شوهـر و مـادر به تو نازد 
تعظیـم کنـــد آسیــه در محضـر فضّـه 
مریـم بـه تـو مـی‌بالد و هاجـر بـه تو نازد 
هر صبح کـه از شرق کنـد رو بـه مـدینه 
تـا صبـح دگــر مهــر منـور بـه تـو نازد 
در شـأن تو پیغمبر اسلام، مکرر 
فرمود: پدر باد به قربان تو دختر

افسـوس که امـت ز خداونـد بریدند 
جـای علی و آل، به شیطان گرویدند 
بـا شعلـۀ آتـش درِ بیـت تو گشودند 
هیزم عوض گل به سرِ دوش کشیدند 
نامـوس خــدا دختـر پیغمبر مـا را 
مردم همه پشت درِ آتش‌زده دیدنـد 
تنها نه فقط اهل مدینـه، همه عالـم 
فریـاد تـو بیـن در و دیـوار شنیدنـد 
گردید چو در سنّ جوانی کمرت خم 
حوران بهشتی همه از غصه خمیدند 
دنبـال علـی بـا بـدن خسته دویدی 
همـراه تـو اطفـال تو با گریه دویدند 
سوگند به قرآن که به شمشیر سقیفه 
سر از تن صد چاک حسین تو بریدند 
بـر دامـن تاریـخ بــوَد ننــگ سقیفه 
بشکست حسینت سرش از سنگ سقیفه

ای پر شده از اشک شبت جام ولایت
دخـت نبـی و کفـو علـی، مام ولایت 
هستی است حیاتش به ولایت تو که هستی 
کـز فیض دمـت زنـده بـوَد نـام ولایت 
خـط تـو بقـا داد بـه توحیـد و نبـوت 
حـرز تـو زره گشـت بــر انـدامِ ولایت 
تو سینه سپر کـردی، در پیش حوادث 
ورنــه سپــری مــی‌شد، ایـام ولایت 
پــرواز کــن ای طایـر قـدس ازلیّت
تـا سایـه کنـد بـال تـو بر بام ولایت 
در خانه و در مسجد و در بستر و سنگر 
کـردی همـه دم بـر همـه اعلامِ ولایت 
تـا بـوده و تـا باشـد و تـا هست هماره 
از تـوست سرآغـاز و سرانجـام ولایـت 
سوگند به قرآن که ولایت به تو نازد 
حیدر که بود رکنِ هدایت به تو نازد

 

 

 


ای طینـت تـو پاکتـر از آیــۀ تطهیـر 
وی آیـۀ تطهیـر بـه پاکـی تـو تفسیر 
جبریـل، اذان گفتـه بـه هنگام نمازت 
میکـال، بـه تکبیـر تـو آمـادۀ تکبیـر 
خـاک قدمـت تـاج شده بر سر افلاک 
افلاک به خاک قدمت گشته زمین‌گیر 
تـو کوثـر پیغمبــر و قــرآن خــدایی 
در ملک خدا کثرت خیرت شده تکثیر 
دوزخ بـه خروش آید، ای بانوی جنت
در عرصـۀ محشـر قدمت گر برسد دیر 
از قنبـر و از فضۀ تو هیچ عجب نیست 
گر گـردن خورشیـد ببندنـد به زنجیر 
تو روی خدایـی کــه خداونــد تعـالی 
بر روی تو از روی خود انداخته تصویر 
تنهـا ندهـد طینـت تـو بـوی خدا را 
در روی تو دیده است علی روی خدا را 

 

گفتــم بــه گـل عـارض تـو کار ندارد 
دیــدم کــه حیایــی شــرر نـار ندارد 
دیـوار بـه در گفـت مبادا که شـوی باز 
ایـن سینــه دگـر طاقـت مسمار ندارد 
خون گریه‌کن ای دیده که یار همه عالم 
جـز محـسن ششماهـۀ خود، یار ندارد 
مـردم همگـی ساکت و دشمن در خانه 
ایـن خانـه مگــر حیـدرکرار نــدارد؟
تنها شفقِ سوخته دل بود که می‌گفت
گـل تـاب فشــار در و دیــوار نـدارد 
خـون جگـرش دمبـدم از دیـده بریزد 
آن کـو ز غمـت دیـده خونبـار نـدارد 
مـردم همگـی بنـدۀ دنیـا شـده آری 
دیـن اسـت متاعـی که خریدار ندارد 
با آنکه ز مظلومی این هر دو سخن‌هاست 
تـا روز قیـامت علـیِ فاطمـه تنهـاست 

ای کـوکب دُرّی کـه بـوَد نور، حبابت 
عصمت گهری نـاب ز دریـای حجابت 
بـا بـاد پراکنـده شــود عطـر بهشتی 
از سینـه نـه، از بـوی دل انگیز ترابت 
دیگر چه هراسـی ز کتاب و ز حسابم 
گـر نـام مـرا ثبـت نمایـی بـه کتابت 
در حشر نهی پای چو در عرصۀ محشر 
زیبـد کـه شـود دیـدۀ جبریل، رکابت 
زآن پیش که در حشر خدا را تو بخوانی 
اوّل رسـد از سـوی خداونــد، جـوابت 
در دایــرۀ نــور تــو خورشید شود گم 
گـر جلـوه کنـد ماه رخ از پشت نقـابت 
ریزنــد خلایــق همـه در کام جهنـم 
در حشـر اگــر عفـو نبـارد ز سحـابت 
آن روز نــدا مــی‌رسد از ذات الهـی 
محبوبه‌ام امروز بخواه آنچه که خواهی 

 

 


ای حجرۀ تو کعبۀ جان و دل احمد
بیـت تـو زیارتگـه هــر روز محمّد
دست تــو اگـر دسـت خداوند نبودی 
پیغمبــر اسـلام بـر آن بوسـه نمی‌زد 
بر نقش رخت کرد قلم سجده و بنْوشت 
ایـن اسـت همـان آینــۀ خالـق سرمد 
یـاد حـرمت خـوب‌تر از روضه رضوان 
جـای قـدم توست بـه از خلـد مخلّد 
بـا آنکــه نماینــده و آرنــدۀ دیننـد 
پیغامبراننــد بــه دیـن تــو مقیّــد 
از آیــۀ تطهیــر عیـان است که ذاتت 
چون ذات الهی است ز هر عیب مجرد 
گفتند: نشان از حرمت نیست- چرا، هست 
تنهـا حــرم تــوست همــان سینۀ احمد 
افسوس که چون باد همه در به در استیم 
دنیـاست مـزار تـو و مـا بی‌خبر استیم

هـر روز بـه تـو ظلم شد و ظلم دگر باز 
گردیـد بـه آتـش در بیت‌الحـرمت بــاز 
تـاریخ گـواه است گـواه است گواه است 
بـا کشتـن تـو کشتـن سـادات شد آغاز 
رازی است به قلب تو و محسن که نباشد 
غیر از در و مسمار، کسی واقف از این راز 
آه تـو نشـان داد کـه روحـت ز تـن آمد 
صـد بـار میـان در و دیــوار بــه پــرواز 
تــو یــار علــی بـودی و او محرم رازت 
چون شد که نکـردی به علی راز دل ابراز 
لعنت به کسانی که به خون خواهی خیبر 
بـر قتـل تـو و آل تــو گشتنــد هم آواز 
ســرو قــد تـو خم شد و تا دامن محشر 
اسـلام از ایـن قـامت خـم گشت سرافراز 
چون مهر به عالم ز تو افروخت ولایت 
والله کـه بایـد ز تـو آمـوخت ولایت 


در مـدح تـو ای کوثـر طاها چه بگویم؟ 
جایی که نبی گفت «فداها» چه بگویم؟ 
مـن کمتـرم از قطــرۀ افتـادۀ به دریا 
در وصف تو ای مـادر دریا چـه بگویم؟ 
جایـی کـه علـی شـد ز جلالت متحیر 
من کیستم ای هستی مولا؟ چه بگویم؟ 
مـدح تـو نـه گفتـن، نه نگفتن، نتوانم 
مانـدم متحیـر بـه خـدا، تا چه بگویم؟ 
مـن بنـدۀ بــی‌قدرم و تـو لیلۀ قدری 
ای قدر تو از قـدر من اولا، چه بگویم؟ 
دست و قلـم و منطقـم از کـار فتادند 
یـارب تـو بگـو بـار خدایـا چه بگویم؟ 
در شأن تو جز سورۀ کوثر چه بخوانم؟ 
غیـر از سخـن حـیّ تعالی چه بگویم؟ 
تعریـف تـو را عالـم و آدم نتـوانند 
جز آنکه فقط کوثر و تطهیر بخوانند 

ای برده دعا سجده به محراب دعایت 
وی روح نبـی در نـفس روح فــزایت 
گردنـد اگـر خلـق جهان حاتم طایی 
آرنـد تضـرع بــه ســر کـویِ گدایت 
یکبـار نـه، پیوستـه نبـی گفت مکرر 
یا فاطمـه جـانِ پـدرت بـاد فــدایت 
والله سرافـــراز نگـــردند مـــلایک 
تا سـر نگذارنـد بـه خـاک کف پایت 
سر تا قدم توست همان وحی مجسم 
فرمـوده خـدا بـا سخن وحی، ثنایت 
نقش نگـه خالـق معبـود، عیان است 
بـا چشـم علـی در رخ معبـودْ نمایت 
بردار سر از خاک و بخوان خطبۀ دیگر 
اسـلام بــوَد منتظــر صـوتِ رسـایت 
برخیـز کـه گفتار خدا در دهن توست 
بشتاب که فریاد علی در سخن توست

 


افسوس که از کثرت غم عمر تو شد کم 
گردیــد در ایــام جوانـی کمــرت خم 
روزش همه شب بود و شبش محفلِ فریاد 
غم‌های تـو مــی‌ریخت اگـر بـر سر عالم 
آن کس که تو را کشت میان در و دیـوار 
والله بــود قاتــلِ پیغمبـــر اکــرم
با کشتــن فرزنــد تــو ای مادر سادات 
یک ثلث ز ســادات بنی فاطمه شد کم 
والله کــه جــا دارد اگــر شیعـه بمیرد 
هر جـا کــه کند یاد از آن ضربۀ محکم 
تاریــخ گــواه اسـت فلانــی و فلانــی 
کشتنـد تـو را ای همـه توحیـدِ مجسم 
آهـی کـه تــو بیـن در و دیوار کشیدی 
بر چرخ رسـد شعلـه‌اش از سینۀ «میثم

قرآن پس در سوخت و کوثر به زمین خورد 
در بیـت خداونـد پیمبـر بـه زمین خورد