امروز چهارشنبه ، ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
سینه لبریز شد آخر زشرار جگرم

 

سینه لبریز شد آخر زشرار جگرم

می زنم آب بر این شعله زاشگ بصرم

شب و تنهایی و سجّاده و اشگ و من و یار

به چه تقصیر شکستند نماز سحرم

وقتی از خانه کشیدند برونم دل شب

نه عبا بود به دوش و نه عمّامه به سرم

کوه های غم عالم به سر دوش من است

با وجودی که خمیده است زپیری کمرم

من پیاده به روی اسب و سوار ابن ربیع

ضعف بر پا و عرق بر رخ همچون قمرم

تا نهم جای عصا دست روی شانه ی او

کاش می بود به همراه در آن شب پسرم

شکر لِلّه که دادی تو نجاتم ای زهر

می برم شِکوه زمنصور به جدّ و پدرم

آب گردید تنم چون جگر پاک حسن

پاره شد چون بدن جدّ غریبم جگرم

در میان غل و زنجیر بنی اعمامم

برد در مقتلشان خصم زپیش نظرم

قبر بی شمع و چراغم به همه می گویند

من در این دورو زمان از همه مظلومترم

«میثم» از سوز دل و نظم جگر سوز بگو

که چه آمد به سر از فرقه ی بیدادگرم