سینه لبریز شد آخر زشرار جگرم
می زنم آب بر این شعله زاشگ بصرم
شب و تنهایی و سجّاده و اشگ و من و یار
به چه تقصیر شکستند نماز سحرم
وقتی از خانه کشیدند برونم دل شب
نه عبا بود به دوش و نه عمّامه به سرم
کوه های غم عالم به سر دوش من است
با وجودی که خمیده است زپیری کمرم
من پیاده به روی اسب و سوار ابن ربیع
ضعف بر پا و عرق بر رخ همچون قمرم
تا نهم جای عصا دست روی شانه ی او
کاش می بود به همراه در آن شب پسرم
شکر لِلّه که دادی تو نجاتم ای زهر
می برم شِکوه زمنصور به جدّ و پدرم
آب گردید تنم چون جگر پاک حسن
پاره شد چون بدن جدّ غریبم جگرم
در میان غل و زنجیر بنی اعمامم
برد در مقتلشان خصم زپیش نظرم
قبر بی شمع و چراغم به همه می گویند
من در این دورو زمان از همه مظلومترم
«میثم» از سوز دل و نظم جگر سوز بگو
که چه آمد به سر از فرقه ی بیدادگرم