امروز دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
پیری توان گرفت به فصل جوانیم

 

 

پیری توان گرفت به فصل جوانیم

جان کندن مدام بود زندگانیم

در بوستان وحی زبس گشته ام غریب

تنها سرشک دیده کند باغبانیم

شب رفت و ناپدید شدند اختران و من

باشد هنوز دیده به اختر فشانیم

هجده بهار بیش زعمرم نرفته بود

کامد خزان و رفت به غارت جوانیم

از تیر آه، رخنه به گردون کند علی

هر گه کند نظاره به قدّ کمانیم

سینه سپر به پاس مقام ولایتم

گیرم توان زخصم، بدین ناتوانیم

تا پای مرگ، فاطمه را ای پدر زدند

ممنون از این محبت و ایت مهربانیم

ممنون رازداری پیراهنم که بود

دائم به پرده پوشی درد نهانیم

هر کس امید زندگی اش میدهد نشاط

من آرزوی مرگ بود شادمانیم

یا فاطمه، کمینه غلام تو (میثم)

این بندگی بود شرف جاودانیم