مــن لالـۀ خونیــن گلستـــان حسینم
طاووس جدا مانده زبستان حسینم
در پیچ و خم کوچه، غریبـانه دل شب
پـرسوختـۀ شمع شبستان حسینم
عالم همگی دست به دامان من و من
دلباختـه و دست بـه دامان حسینم
سی جزو وجودم شده صدپاره زشمشیر
آیــات جــدا مانـــده ز قـرآن حسینم
در گریــۀ پیوستـــهام ای مــردم کوفــه
اینقـدر بخنـدید کـــه گریـان حسینم
در خــون دلم مــوج زنـد شـور حسینی
با زخم تنم گـوش به فرمان حسینم
خـون بـر جگرم آب شد از خـون دهانم
عطشانم و یادلب عطشان حسینم
بایــد به پریشـانـی مـن اشــک بریزیـد
زیراکه در این شهر پریشان حسینم
بـا آن کـــه غریبنـد دو فرزنـــد یتیمــم
میسوزم وگریان به یتیمان حسینم
لبپاره و دنـدان ز دهــن ریختــه در آب
پیوسته به یاد لب و دنـدان حسینم
چه کوفه، چه بر خاک زمین، چـه به لببام
بر من نکند فرق که مهمان حسینم
در دفتـر خوننــامۀ «میثـم» بنویسیـد:
من اشک رهاگشته زچشمان حسینم