امروز یکشنبه ، ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
من کیم تا تو بیایی به سر بالینم

 

 

من کیم تا تو بیایی به سر بالینم

 

چه کنم راه نجاتی نبود جز اینم

بر من آنقدر توان‌بخش که در بستر مرگ

خیزم از جا و به پیش قدرمت بنشینم

نیست انصاف کز این مهلکه بیرون بروم

من که یک عمر تولّای تو باشد دینم

کاش صد بار به هر لحظه بمیرم هر روز

تا گل روی تو را در دم مردن بینم

هر چه تو جود کنی باز به تو محتاجم

عادتم گشته گدایی چه کنم من اینم

روی نادیده‌ات از بس که به چشمم زیباست

زشت آید به نظر جنّت و حورالعینم

زخم رن تا که کنم گرد رهت را مرهم

درد ده تا چو طبیب آیی بر بالینم

هرگز آن قدر ندارم که شوم مسکینت

این شرف بس که به مسکین درت مسکینم

نخل «میثم» ز ثنای تو بود بارآور

ورنه اینقدر نباشد سخن شیرینم