امروز چهارشنبه ، ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
حُبّ الحبیب نقش گرفته به دفترم

 

حُبّ الحبیب نقش گرفته به دفترم

غرق تحیرّم که چه شوری است در سرم

من عاشق حبیب و حبیب عاشقِ حسین

جا دارد ار زشوق به تن جامه بردرم

در بحر عشق نیست به ساحل مرا نیاز

زآن خوشدلم که آب گذشته است از سرم

تن همچو کوه آتش و جان اوفتد به تاب

دل گشته در شراره ی حُبّ حبیب آب

گشته سعادت همه عالم نصیب من

زیرا بود حبیب مظاهر حبیب من

سر تا به پای دردم و دردم محبّت است

زآن خوشدلم که هست حبیبم طبیب من

در شهر خود غریبم و دور از دیار یار

یارب مرا ببر سوی یار غریب من

یک لحظه ام به سینه قرار و شکیب نیست

آرامشم به غیر وصال حبیب نیست

تنها نه در ولادت نامش حبیب بود

سر تا قدم وجود تمامش حبیب بود

از لحظه ای که چشم به داغر جهان گشود

تا شهد مرگ ریخت به کامش حبیب بود

باید شناخت موسم غربت حبیب را

او روز بی کسیِّ امامش حبیب بود

خوش با حسین زندگی اش یافت خاتمه

یکدم نداشت از دم شمشیر واهمه

چون زاده ی عقیل به دامان کوچه ها

خوش داشت با حسین به هر گام زمزمه

گویی ولادت دگرش بود، چون رشید

او را به دست، نامه ی فرزند فاطمه

با آنکه پیر بود، جوانی زسر گرفت

دور فراق و روز غمش یافت خاتمه

بگذاشت همچنان ورق مصحفش به چشم

خندید و گفت ای پسر فاطمه به چشم

چون دید نامه آمده از سوی رهبرش

گویی هزار بال بر آمد زپیکرش

مرغ دلش پرید در آغوش گرم یار

جان گشت و بال زد بسر بامِ دلبرش

دیگر فضای خانه بر او تیره گشته بود

یک باره دست شست زفرند و همسرش

غیر از حسین در دو جهان دلبری نداشت

گویی برادر و پسر و همسری نداشت

او تشنه بود تشنه ی دریای سرخِ لا

سرمست گشته بود زسرچشمه ی ولا

دیگر وجود او همه پُر بود از حسین

سر تا قدمک به شوق بلا بود مبتلا

آرام و مخفیانه زکوفه عبور کرد

با مسلم ابن عوسجه آمد به کربلا

در بین راه زمزمه ها داشت با حسین

پیوسته ذکر مرغ دلش بود یا حسین

در کربلا چو رو به خیام کرد

الحق که درس عشق و وفا را تمام کرد

بنهاد با ادب به حریم حسین رو

از دوذ بر امام زمان احترام کرد

قدر و مقام و عزّت و جاه و جلال بین

او را زخیمه دختر زهرا سلام کرد

آهی کشید و گفت مرا نیست این مقام

من کیستم که دخت بتولم کند سلام

خود را حبیب، در دو جهان سرفراز کرد

بر وی عزیز فاطمه آغوش باز کرد

تا راه یافت در حرم قرب اهل بیت

بر عرش و فرش و جنّت و فردوس ناز کرد

پیش از نماز ظهر به میدان کارزار

در موج خون حضور امامش نماز کرد

زیباتر از نماز شهادت دگر نداشت

افتاد روی خاک و سر از سجده برنداشت

او را سعادت ابدیّت نصیب شد

وقت نماز ظهر فدای حبیب شد

آثار انکسار به روی حسین ماند

آری حبیب رفت و امامش غریب شد

تا شد سرِ حبیب به بالای نی بلند

بر پا صدای ولوله ای بس عجیب شد

نجوا هنوز زیر لبش داشت با حسین

گویی سر بریده ی او گفت یا حسین

قاتل سر حبیب به هر سو که می کشید

طفل حبیب همره او سخت می دوید

با قاتل پدر، پسر دل شکسته گفت

این سر چه کرده بود که تیغت زتن برید

شب تا صبح هر شب قرآن نمود ختم

کُشتی ورا به خاطر خوشحالی یزید

بر خود هماره لعن ابد را نگاشتی

داغ حبیب بر دل قرآن گذاشتی

ای کودکی که سوخته ای در تب حبیب

داری به یاد، خاطره از هر شب حبیب

سخت است دیدن سر بابا به نوک نی

امّ وئ ابم فدایی امّ و اب حبیب

دور سر حسین مکن گریه بر پدر

دیگر یزید چوب نزد بر لب حبیب

پیوسته گریه بهر حسین شهید

یاد از تنور خولی و چوب یزید کن

ای پیر پارسا که حسینِ مجسّمی

نامت حبیب باشد و محبوب عالمی

چون بحر پرخروشی و چون کوه سرفراز

در پیری از تمام جوانان مقدّمی

در این قصیده بوده یقینم که از کرم

الهام بخش طبع جگر سوز «میثمی»

عالم تمام عالم حبّ الحسین توست

هر دل سفینه ی یم حبّ الحسین توست