امروز جمعه ، ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
امروز روز عیدِ هستی آفرین است (از ولادت تا شهادت)

 

امروز روز عیدِ هستی آفرین است

عیدی که از هست آفرینش، آفرین است

بال ملک بر شانه ها رایات نورند

برگ درختان صفحه ی آیات نورند

پیچیده در گلزارها بوی محمّد (ص)

گل می زند لبخند بر روی محمّد (ص)

آل محمّد سوره ی کوثر بخوانید

قرآن به کف گیرید و از مادر بخوانید

مصداق کوثر بر شما بادا مبارک

میلاد مادر بر شما بادا مبارک

ای سر به سر سادات عالم هر کجایید

سیّاره گانِ لیلة القدر خدایید

امشب به فُلک آفرینش نوح دادند

بار دیگر بر جسم احمد روح دادند

نوری که از سیب آن شب درخشید

امشب به چشم آفرینش نور بخشید

این است آن میوه که دادار جلیلش

بگذاشت زیر بال های جبرئیلش

قرآن ستوده خَلق و خُلق و خوی او را

احمد شنید از باغ جنّت بوی او را

احمد چهل شب از خدیجه دور گردید

نور وجودش بار دیگر نور گردید

با روزه و ذکر و عبادت حال می کرد

پیوسته از این نور استقبال می کرد

بعد از چهل سال ذکر و اِحیا و سجودش

لبریز شد از نور حق ظرف وجودش

این نور در قلب نبی نور آفرین شد

تا منتقل از او به امّ المؤمنین شد

او آسمان ها را چراغ انجمن بود

با مام خود پیش از ولادت هم سخن بود

در ظرف باورها نگنجد، هر چه می گفت

تنها خدا داند که با مکادر چه می گفت

ای چار سادات بهشت اینک کجایید

کلثوم، ساره، آسیه، مریم بیایید

چون اختران امشب به گِرد ماه باشید

پروانه ی شمع رسول الله باشید

اطراف آن پاکیزه مادر را بگیرید

تطهیر و قدر و نور و کوثر را بگیرید

گلبوسه از قُرص قمر گیرید امشب

روح محمّد (ص) را به بَر گیرید امشب

این نازنین مولود، زهرای بتول است

محبوبه ی حق لیلة القدر رسول است

رکن امامت پنج تن را محور است این

بر یازده شمس ولایت مادر است این

قرآن روی دست احمد را ببینید

در دامن احمد محمّد (ص) را ببینید

پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند

روز ازل تصویر یک آیینه بودند

این هر سه یک نورند و دارای سه اسمند

در اصل یک روح مجرّد در سه جسمند

این بضعه ی طاهاست بلکه روح طاهاست

مرضیّه، زهرا، فاطمه، روحی فداهاست

بالِ دو صد جبریل، فرش آستانش

بسته نزول هل اتی بر بذل نانش

این آسمانِ آسمان ها در زمین است

محکم ترین رکن امیرالمؤمنین است

بی نور او حق، مُلک امکانی ندارد

در چشم ما آغاز و پایانی ندارد

ما از مقام عصمت داور چه دیدیم

خورشید را کوچک ار از یک سکّه دیدیم

کوته بود بر او سپاس آفرینش

ما ناتوان، او ناشناسِ آفرینش

اوصاف کوثر باید از کوثر بپرسید

زانو زده از احمد و حیدر بپرسید

ذریّه ی آدم نمی دانند او کیست

سلمان و بوذر هم نمی دانند او کیست

ناموس حق، شمس شرف، بحر کرامت

دخت نبی، کفو علی، مام امامت

مقصود حق در سوره ی کوثر جز او کیست؟

دخت رسول و همسر حیدر جز او کیست؟

مریم شود خم در حضور زینبینش

جبریل شد گهواره جنبان حسینش

این هست و بود رحمةٌ للعالمین است

این کُفو بی کُفو امیرالمؤمنین است

عصمت بود عکس خیالی از عفافش

میلاد عترت لیلة القدر زفافش

اهلِ کرم را درس کامل داد آن شب

پیراهن خود را به سائل داد آن شب

میکال آن شب پرده دار محفلش بود

جبریل در ره ساربان محملش بود

چشم علی بر آفتاب منظر او

روح محمّد (ص) بال زد پشت سر او

چشمش به احمد بود و قلبش با علی بود

پیوسته ذکرش یا محمّد (ص) یا علی (ص) بود

این مهر و مه زاوّل به هم وابسته بودند

در آسمان ها عقدشان را بسته بودند

ای روح پاک و جسم پاکت آسمانی

ای مصطفی را صورتت سبع المثانی

هست خدا، هست نبی، هست محمّد (ص)

جان محمّد (ص) بر سر دست محمّد (ص)

مولا امیرالمؤمنین محوِ مقامت

مأمور، ختم الانبیا بر احترامت

دست تو بالای سرِ خلق دو عالم

پایت به چشم حاملان عرش اعظم

تو کیستی افلاکی افلاکیانی

کز لطف و رحمت همنشین با خاکیانی

هم قبله ی جان استی و هم کعبه ی دل

ماندی چرا با خاکیان در خانه ی گل

یک لحظه خالی از فروغت دل نشاید

جای چراغ بزم دل در گِل نشاید

پرواز تو فوق ملک فوق ملک بود

دستیت بر دستاس و دستی بر فلک بود

با گردش دستاسِ تو گردید خورشید

از پرتو مهر تو پُر شد تا درخشید

فردوس، مسکینِ در کاشانه ی تواست

بار ولایت همچنان بر شانه ی تواست

وصف تو از قول نبی روحی فداهاست

تطهیر و قدر و کوثر و یاسین و طاهاست

دست تو دست کبریا در آستین است

اعضای تو اعضای ختم المرسلین است

چشم تو در چشم محمّد (ص) حاومیم است

ابرویت بسم الله رحمان الرّحیم است

تو دست و بازوی علی روز مصافی

تو ذوالفقار شیر داور در غلافی

تو کیستی سر تا قدم پیغمبر استی

تو یک امیرالمؤمنین دیگر استی

با هر نگه دل بر تو می بازد محمّد (ص)

روز جزا هم بر تو می نازد محمّد (ص)

ای آسمان ها قبضه ای از تربت تو

سیّارگان بارانِ ابرِ رحمت تو

گلزار دین لب تشنه ی باران ابرت

روحِ امیرالمؤمنین زوّار قبرت

حسن تو تصویر محمّد (ص) آفریده

لب خنده ها بر روی احمد آفریده

با آن که خود خورشید حسن ابتدایی

محو خدا محو خدا محو خدایی

آدم چو در امواج غم نام تو را گفت

ذات الهی توبه ی او را پذیرفت

تو کیستی که ذات پاک بی نیازت

نازد به اوج بی نیازی بر نمازت

تو کیستی که عقل کلّ گوید فدایت

یا دست بوسد یا که خیزد پیش پایت

تو کیستی که جان عالم خوانده جانت

یک سوره نازل گشته در یک بذل نامت

تو کیستی که وحی جوشد از پیامت

بعد از نبی جبریل گشته هم کلامت

تو کیستی که روز و شب ختم نبوّت

کرده زیارت خانه ات را پنج نوبت

تو کیستی که ذات حق خوانده عزیزت

اعجاز مریم آید از دست کنیزت

تو کیستی که رکن خود خوانده امامت

جان امامت را خریدی با قیامت

تو کیستی؟ من کیستم تا از تو گویم

گیرم دهان خویش از کوثر بشویم

آخر چه گویم تا نریزد آبرویم

طوطی شوم تا هر چه گویی من بگویم

گردون بود یک پایه از قصرِ جلالت

جنّت بود یک لاله در دست بلالت

بی مهر تو آید اگر در حشر سلمان

کافر بوم خوانم اگر او را مسلمان

مقداد خواند خویش را خاک درِ تو

آذر بود در اختیارِ بوذر تو

جنّت به شوقت اختیار از دست داده

حورا به خاک فضّه ات صورت نهاده

قرآن که آیاتش دل از احمد ربوده

شخص تو را در قدر و تطهیرش ستوده

ای دست عصمت گیسویت را شانه کرده

روح علی را دور خود پروانه کرده

گلخانه ی فردوس مهمان خانه ی تو

طاووس جنّت اوّلین ریحانه ی تو

حورا به زلف خویش روبد خانه ات را

کعبه زیارت می کند کاشانه ات را

الله اکبر خانه ای از خشت و از گل

بر روی هر خشتش نشسته یک جهان دل

ماه فلک را در مسیرش چهره سایی

خورشید گیرد از چراغش روشنایی

بال و پر روح القدس فرش زمینش

گهواره جنبان گشته جبریل امینش

عطر نسیم روح بخشش روحِ آدم

در خویش پرورده دو عیسی و دو مریم

آیات قرآن نقش دیوار و در او

خورشید و مه خاک شبیر و شبّر او

صحن زمینش آسمانِ آسمان ها

بامِ بلندش کهکشانِ کهکشان ها

خیزد به گردون نغمه ی تکبیر از این بیت

زینت گرفته آیه ی تطهیر از این بیت

میکال بر این آستان تعظیم آرد

جبریل از این خانه دارد هر چه دارد

تو آفتابی و جهان دریایِ نورت

تو نخل نوری قلب احمد کوهِ طورت

تو عصمت اللّهی و ما غرق گناهیم

تو چشم حقّی، ما اسیر یک نگاهیم

تو کوثری ذریّه ات خیرِ کثیرند

تو مادی و عالمت طفل صغیرند

در بندگی کار خدایی آید از تو

با دست مشکل گشایی آید از تو

تو بیکران دریای رحمت، ما حُبابیم

تو مهری و ما ذرّه های بی حسابیم

تو شمع جمع و خلق عالم بی تو فردند

تو آن طبیبی که طبیبان بی تو دردند

تو تا قیامت مادر صلح و قیامی

روز قیامت هم امامت را امامی

ای مادر بگذشته و آینده ی ما

ای مُهر با مِهرت شده پرونده ی ما

از فکر و فهم و وهم ما بالاتر استی

روز قیامت می شناسندت که هستی

بال ملک در حشر گردد فرش راهت

ریزد برات عفو از موج نگاهت

آن روز امّت هر چه دارند از تو دارند

پیغمبران هم بانگ یا زهرا برآرند

محشر سراسر پای بست توست زهرا

پرونده ی شیعه به دست توست زهرا

آن روز گردد عفو گرد دوستانت

هر شعله گردد لاله ای از بوستانت

آید ندا از جانب ذاتِ الهی

محبوبه ام از من طلب کن هر چه خواهی

گو خلق را بر عصمت و پاکیت بخشم

بر وصله های چادر خاکیت بخشم

امروز محشر می کند از تو اطاعت

اینک شفاعت کن شفاعت کن شفاعت

آن قدر می بخشم که تو خوشنود گردی

راضی زلطف حضرت معبود گردی

ما داده ایم امروز بر تو پادشاهی

از ما خدایی از تو عفو و داد خواهی

امروز در بین خلایق داوری کن

هم اولیا هم انبیا را مادری کن

آن روز باشد روز داد زینبینت

آن روز خون جوشد زرگهای حسینت

آن روز محشر می خروشد با خروشت

آید زهر سو بانگ یا زهرا به گوشت

آن روز صحرای قیامت محشر توست

محشر همه زیر لوای شوهر توست

روزی که امّت ها زدوزخ می هراسند

هم فاطمه هم شیعه اش را می شناسد

آتش کجا و ما کجا کی باور ماست

ما با همه گفتیم زهرا مادر ماست

کافر اگر مهر تو باشد در سرشتش

دوزخ به یک یا فاطمه گردد بهشتش

لطف تو پوشد زشتی افعال ما را

مهر تو شوید نامه ی اعمال ما را

درگیر و دار حشر ما را هم صدا کن

چون دانه از خاشاک یک یک را جدا کن

هر قطره اشگ ما به یادت کوثر ماست

بود و نبود ما همین چشم تر ماست

لطف و عطای تو، تو را در حشر آرد

تا ناقه ات بر چشم محشر پا گذارد

ورنه بود بهر شفاعت قنبرت بس

بر کلّ امّت یک نگاه بوذرت بس

روز قیامت روز وانفساست فردا

ای وای بر آنکس که بی زهراست فردا

ای وای بر آنان که عهدت را شکستند

هنگام استمدادِ تو ساکت نشستند

دست صمد بسته، صنم را نصب کردند

حقّ تو و حقّ علی را غصب کردند

یکباره از قرآن و پیغمبر بریدند

دین خدا را رو به قبله سر بریدند

حقیّ که بودی حقّ حق، از حق ربودند

انگار در روز غدیر خم نبودند

دست از خدا و عترتع و قرآن کشیدند

گویی که از اوّل محمّد (ص) را ندیدند

آیا سقیفه پاسخِ حقّ نمک بود

آیا جواب عترتی، غصب فدک بود

با هم به قصد فتنه هم آواز گشتند

یکسر به دُور جاهلیّت باز گشتند

پیراهنی کز نور حقّ پوشیده بودند

چون جامه ی چرکین زتن بیرون نمودند

آن دو که بهر فتنه کوشیدند با هم

شیر خلافت را چه نوشیدند با هم

باید زنم فریاد و گویم بی تقیّه

از درد دل های علی در شقشقیه

باید بگویم درد دل های علی را

بیداد و ظلم دوّمی و اوّلی را

باید بگویم اوّلین مظلوم او بود

خارش به چشم و استخوان در گلو بود

باید بگویم شیر حقّ خانه نشین شد

باید بگویم فاطمه نقش زمین شد

باید بگویم حقّ پیغمبر ادا شد

با یک لگد یک آیه از کوثر جدا شد

باید سخن از دستهای بسته گویم

خون گریم و از پهلوی بشکسته گویم

باید بگویم باب فتنه باز کردند

با قتل زهرا کار خود آغاز کردند

باید بگویم فاطمه یار علی بود

تا پای جان تنها طرفدار علی بود

از صورت و از سینه و بازو نمی گفت

با پهلوی بشکسته از پهلو نمی گفت

در بستر و سنگر وجودش با علی بود

آغاز و پایان کلامش یا علی بود

فریاد می زد هر چه پیش آید خوش آید

اسلامِ زهرا بی علی هرگز نشاید

ای کافران بستید دست کبریا را

گشتید دشمن نفس ختم الانبیا را

با اسم قرآن کلّ دین را غصب کردید

حقّ امیرالمؤمنین را غصب کردید

با داغ پیغمبر ستم کردید بر ما

هیزم به جای لاله آوردید بر ما

کردید کاری تا به جای نورِ دانش

از خانه ی ما رفت بالا دود و آتش

این سینه ی من، این فشار درب خانه

این فاطمه، این ضربه های تازیانه

این بازوی من این غلاف تیغ دشمن

این دست سنگین عدو این صورت من

گر جان رسد از جور دشمن بر لب من

گر زیر دست و پا دهد جان زینب من

گر پشت در از عمق جان شیون بر آرم

حاشا امام خویش را تنها گذارم

بالله همین است و همین است و همین است

تنها امام من امیرالمؤمنین است

تا پای جان گویم که این است و جز این نیست

مولای من غیر از امیرالمؤمنین نیست

فتحِ نهاییّ ولایت کیست؟ زهرا

اوّل فداییّ ولایت کیست؟ زهرا

جز محسن شش ماهه یاور داشت، زهرا

دست از امیرالمؤمنین برداشت، هرگز

صد بار در راه امام خود فدا شد

تا با غلاف تیغ از مولا جدا شد

تنها نه دست دخت احمد را شکستند

والله بازوی محمّد (ص) را شکستند

دستی که بالا رفت در آن آستانه

بگذاشت بر رخسارِ پیغمبر نشانه

دست خزان در باغ دین خیره سری کرد

یاس رسول الله را نیلوفری کرد

حورّیه بود و دیوها کشتند او را

یک تن نگفت آخر چرا کشتند او را

زهرا غم و درد علی را مشتری شد

تنها طرفدار ولایت بستری شد

چون شمعِ سوزان قطره قطره آب می شد

زینب نگه می کرد و او بیتاب می شد

از پای تا سر درد بود امّا نمی گفت

با فضّه گر می گفت

با مولا نمی گفت

یار علی، حتّی کنار بسترش بود

الله اکبر بسترش هم سنگرش بود

در بستر خود هم شرار دل فشانده

از بهر زنهای مدینه خطبه خوانده

رمز جهاد او ولایت پروری بود

حتّی میان بسترش هم حیدری بود

در هر نفس با مرگ هم آغوش می شد

کم کم چراغ عمر او خاموش می شد

با آنکه خلقت را چو مولایش ولی بود

در هر نگاهش یک حلالم کن علی بود

می گفت از گلزار امّیدت خزانی

خیری ندیدی یا علی از زندگانی

با چشم خود دیدی خزان لاله ات را

از دست دادی یار هجده ساله ات را

ترسم که روحت پر زند از تن علی جان

تا جان ندادی گریه ئکن بر من علی جان

نُه سال در کاشانه ات بودم امانت

والله در حقّت نکردم یک خیانت

از آن شبی که وارد این خانه گشتم

بر گردِ شمع عارضت پروانه گشتم

انگار می دیدم که در این آستانه

باید سپر گردم به پیش تازیانه

می دید در آن لحظه چشم باطن من

اوّل فداییّ تو گردد محسن من

ما هر دو همچون طایر بشکسته بالیم

وقت جدایی شد بیا با هم بنالیم

سخت است امّا صبر کن در ارتحالم

اینک حلالم کن حلالم کن حلالم

باید که اسرار مرا با کس نگویی

باید تنم از زیر پیراهن بشویی

باید بشویی پیکرم را مخفیانه

باید کنی تشییع، جسمم را شبانه

گر قاتلم از بهر تشییعم بیاید

از سینه ی تابوت فریادم بر آید

دارم هزاران درد پنهانی به سینه

قبر مرا مخفی کن از اهل مدینه

باید که چشم شیعه بر من خون فشاند

تا روز محشر قبر من مخفی بماند

بغض علی بشکست ناگه در گلویش

می داد جان، جان عزیزش رو به رویش

آتش به سوز سینه ی او باد می زد

لب بسته بود امّا دلش فریاد می زد

می خواست غم راهِ نفس بر او بگیرد

می خواست پیش یارِ تنهایش بمیرد

می برد بیداد خزان نیلوفرش را

می دید چشم نیم باز همسرش را

آهسته گفت ای یاور بی یاور من

ای با تن تنها تمام لشکر من

ای شمع سوزان من ای پروانه ی من

بی من مرو بی من مرو از خانه ی من

چون بر تو بین دشمنان ماتم بگیرم

گر دوستم داری دعا کن تا بمیرم

بی روی تو خون در دل صبر است بر من

کاشانه ی بی فاطمه قبر است بر من

من طایر بی بالم و بالم تو هستی

آن کس که می گرید بر احوالم، تو هستی

من بین دشمن غیر تو یاری ندارم

پرپر مزن در پیش چشم اشگبارم

تو پیشمرگ من شدی در آستانه

تو یار من بودی به زیر تازیانه

تو بین دشمن جان حیدر را خریدی

با پهلوی بشکسته دنبالم دویدی

با این همه مهر و وفایی که تو داری

آیا روا باشد مرا تنها گذاری

خورشید می شد ناپدید از چشمِ یاران

کم کم فرو می برد سر در کوهساران

در مغربی تاریک و دلگیر و غم انگیز

می گشت چشم آسمان از گریه لبریز

جان امیرالمؤمنین چشم از جهان بست

مولا زپا بنشست و زهرا رفت از دست

شد بسته چشم نیم باز آن حزینه

تاریک شد چون خانه ی مولا مدینه

آخر زمولا یاور او را گرفتند

هم سنگر بی سنگر او را گرفتند

تا مرغ روحش از قفس آزاد گردید

مولا میان خلق دشمن شاد گردید

از پیکرِ جانِ پیمبر جان جدا شد

یا قدر و نور و کوثر از قرآن جدا شد

دو گوشوار عرش با رنگ پریده

دو کودک معصوم پیراهن دریده

دو جوجه ی بی بال در لانه دویده

نه، دو کبوتر، نه، دو مرغ سر بریده

با گریه روی نعش مادر اوفتاده

خم گشته و صورت به پای او نهاده

کای جان مادر قلب ما را پاره کردی

با مرگ، زخم سینه ات را چاره کردی

در حجره ی خاموش خود آرام خفتی

تنها ندای دوست را لبّیک گفتی

ای نخل بی برگ علی، برخیز مادر

یار جوان مرگ علی، برخیز مادر

برخیز مادر لحظه ی راز و نیاز است

هنگام مغرب آمده وقت نماز است

ما راز دل ها با خدا کردیم مادر

بر تو زسوزِ دل دعا کردیم مادر

برخیز اینجا شهر دشمن هاست مادر

در بین دشمن ها علی تنهاست مادر

مولا به مسجد دیده گریان دل شکسته

در بین مردم یکّه و تنها نشسته

از پرده ی دل بانگ یا اُمّا کشیدند

افتان و خیزان جانب بابا دویدند

کای اوّلین مظلوم در اوج امامت

در ماتم زهرا سرت بادا سلامت

ای پیر غم، یار جوانت رفت از دست

دست اجل پرونده ی عمر ورا بست

کار از زبان ناید که گویم با چه حالی

آمد کنار فاطمه مولی الموالی

زد ناله از دل کای یگانه همنشینم

من ابن عمّ تو امیرالمؤمنینم

چشم علی، چون شد که چشم خویش بستی

با من تکلّم کن ببینم زنده هستی

آنان که پهلوی تو بشکستند زهرا

پرونده ی عمر مرا بستند زهرا

ای حافظ جان علی با جسم خسته

ای دست و بازوی امامِ دست بسته

قبر غریبت در دل بشکسته ی من

بی من مرو از خانه ی دربسته ی من

یا فاطمه من قهرمان خیبر استم

با داغ تو دادند این مردم شکستم

الله اکبر شب شد امّا چه شبی بود

هر قطره اشگ چشم مولا کوکبی بود

باید علی صد بار ترک جان بگوید

تا پیکر مجروح زهرا را بشوید

اهل مدینه خواب و مولا مانده بیدار

اشکش به صورت ریخته، صورت به دیوار

می دید پامال خزان ها لاله اش را

می شُست جسم یار هجده ساله اش را

جاری گلاب دیده بر یاس کبودش

از دست رفته هستی و بود و نبودش

در ماتم خونین گل خود بود حالش

چون طایری کز تن جدا گردیده بالش

می شُست جسم همدم و دلداده اش را

قرآنِ زیر دست و پا افتاده اش را

می شُست در تاریکیّ شب جسمِ خسته

می کرد دستش لمس بازوی شکسته

می شُست جسم دختر خیر البشر را

می شُست جای بوسه ی مسمار در را

می شُست اندام گل نیلوفرش را

همسنگرش را همدمش را همسران را

از پا فتاد و مرگ خود را دید آن شب

جانان خود را در کفن پیچید آن شب

آرام بود امّا وجودش مشتعل بود

از مادر و از چار فرزندش خجل بود

آهی کشید و زد گره بند کفن را

می سوخت و می دید مرگ خویشتن را

یک چشم بر یاس کبودش در کفن داشت

یک چشم دیگر بر حسین و بر حسن داشت

دو گوشوار عرش، دو سروِ سیه پوش

دو شعله ی افروخته، دو شمع خاموش

دو کودک معصوم، دو طفل عزادار

دو جوجه ی افسرده نه، دو بلبل زار

در سینه روی داغ هر یک داغِ دیگر

داغ پیمبر داغِ محسن داغِ مادر

یک چشم آن دو نازنین سوی کفن بود

چشم دگر بر دست های بوالحسن بود

چشم علی افتاده بر آن دو ستاره

دو آفتاب بامِ غم دو ماهپاره

آهسته گفتا ای دو طفل داغدیده

در خردسالی داغدار یاس چیده

آیید و جان خویش را در بر بگیرید

از یاسِ توشه ی دیگر بگیرید

دو جوجه ی بی بال و پر از جا پریدند

چون مرغ بسمل جانب مادر دویدند

دو دسته گل گلبوسه از کوثر گرفتند

قرآنِ خون آلوده را در بر گرفتند

تنها نه اینجا هم حسین و هم حسن سوخت

مولا کنار خانه، زهرا در کفن سوخت

ناگه از آن خونین بدن آهی برآمد

با ناله بیرون دست های مادر آمد

بشنید گردون ناله ی منصوره اش را

بگرفت قرآن در بغل دو سوره اش را

اینجا دگر خورشید بود و دو ستاره

می گشت قلب آسمان ها پاره پاره

بشنید ناگه گوش مولا این ندا را

ای داغ دیده روی داغ دل، خدا را

رحمی به اهل آسمان بهر خدا کن

از لاله ی پرپر دو بلبل را جدا کن

آن شب علی آرام چون دریا خروشید

از خشت خشت خانه اش فریاد جوشید

در لحظه های سختِ تشییع جنازه

داغ محمّد (ص) در دلش می گشت تازه

تاریکی و غربت چراغ خانه اش بود

تابوت محبوبش به روی شانه اش بود

فریاد خاموشش قرار از صبر می برد

تابوت خود را در کنار قبر می برد

شمع خموش خویش را از خانه می برد

عمر عزیزش را به روی شانه می برد

تابوت هم گریان بر احوال علی بود

ای کاش آن شب حمزه دنبال علی بود

آن شب تمام دشت و هامون گریه می کرد

پهلوی زهرا هم بر او خون گریه می کرد

خاک مزار از اشگ تنهاییش گِل بود

بر چهره جاری از دو چشمش خون دل بود

می گفت ای جان از تنم بیرون شو امشب

ای دل بسوز ای اشگ دیده خون شو امشب

ای مرگ یاری کن که از جا برنخیزم

تا بر تن تنها امیدم خاک ریزم

یاری که بین دشمنان گردید یارم

سخت است جسمش را به زیر گِل گذارم

ناگه زآغوش لحد دستی بر آمد

آوای پیغمبر به گوش حیدر آمد

کای داغدار گل، بده نیلوفرم را

ریحانه ام روحم روانم دخترم را

از اشگ خجلت شسته ای دامن، علی جان

اجر امانت داریت با من، علی جان

من یاس دادم از تو نیلوفر گرفتم

گل دادم و گل زخمِ میخ در گرفتم

تو دست حقّ بودی چرا با تو چنین شد

در پیش چشمت همسرت نقش زمین شد

مولا زخجلت دُرّ اشگ از دیده می سُفت

می سوخت و می ریخت اشک از دیده می گفت

یا رحمةً للعالمین تا زنده هستم

هم از تو هم از فاطمه شرمنده هستم

هارون تو از سامری آزارها دید

جان دادن خود را به چشمش بارها دید

هم سوختم هم گریه همچون ابر کردم

ناموس من نقش زمین شد صبر کردم

از نخل بی برگ و برت پهلو شکستند

دست مرا بستند و دست او شکستند

ای کاش جانم با نفس از دل برآید

با عمر زهرا عمر من هم بر سر آید

با مرگ زهرا کم شده صبر و شکیبم

یک خانه ی بی فاطمه گشته نصیبم

بی او چراغِ عمر من هم گشت خاموش

هرگز نگردد داغ زهرایم فراموش

من زائر یک قبرِ بی شمع و چراغم

من داغدارم، بر جگر باشد سه داغم

پیوسته سوزاند وجودم را سرا پا

داغ پیمبر، داغ محسن، داغ زهرا

ای خاک، جانان مرا در بر گرفتی

قلب مرا، جان مرا، در برگرفتی

وقتی که دست از دفن محبوبم کشیدم

جان دادن خود را به چشم خویش دیدم

با دفن زهرا خاک غربت بر سرم شد

ای خاک! دیگر مرگ زهرا باورم شد

تا عمر دارم مرگ را چشم انتظارم

عمری که بی زهراست باشد احتضارم

بعد از نبی قدر و جلالم را شکستند

با مرگ زهرا هر دو بالم را شکستند

امّ ابیهای مرا کُشتند ای خاک

والله زهرای مرا کُشتند ای خاک

ای کعبه ی پنهان حیدر تربت تو

ای دیده ام لبریز اشگ غربت تو

ای ناله ی یا فضّه ات هر شب به گوشم

تا عمر دارم چوب تابوتت به دوشم

پرپر زده بی بال و پر در آشیانه

بر روی دستت بوسه های تازیانه

دستی برون از خاک کن یک بار دیگر

اشگ علی را پاک کن یک بار دیگر

صد راز پنهان داشتی با من نگفتی

دردِ فراوان داشتی با من نگفتی

با من نگفتی سیلی و قرص قمر را

با من نگفتی قصّه ی مسمار و در را

با من نگفتی از تن مجروح و خسته

از سینه و بازو و پهلوی شکسته

با من نگفتی بارها قاتل تو را کشت

با من نگفتی یا علای آخر چرا کشت

با من نگفتی ای گُل در گِل نشسته

قنفذ به بازوی تو بازو بند بسته

با من نگفتی ای نبوّت را ستاره

چون شد که از گوشت جدا شد گوشواره

نه سال من با تو تو با من خو گرفتی

آخر چرا یکباره از من رو گرفتی

ای شمع بزم دل چرا بی تاب گشتی

در پیش چشمم لحظه لحظه آب گشتی

وقتی زلب هایت حلالم کن شنیدم

جان کندن خود را به چشم خویش دیدم

تو یک تنه بودی تمام لشگر من

نگذاشتی مویی شود کم از سر من

خصم آستان خانه ام را قتلگه کرد

تو تازیانه خوردی و زینب نگه کرد

وقتی که بر رویت جسارت شد زسیلی

روی من و روی پیمبر گشت نیلی

تاریخ این مصراع، متن کاملش بود

غصب خلافت قتل زهرا حاصلش بود

با قتل محسن دست دشمن باز گردید

کُشتار آل فاطمه آغاز گردید

تا دست بیداد سقیفه آتش افروخت

بیت علی تا خیمه های کربلا سوخت

وقتی که زهرا سیلی غصب فدک خورد

در مقتل خون دخترش زینب کتک خورد

تا دست حیدر بسته با دست جفا بود

دست علمدار حسین از تن جدا بود

وقتی خلافت را زحیدر غصب کردند

طاغوت ها را تا قیامت نصب کردند

آل محمّد (ص) کشته ی این خنجر استند

حجّاج ها زاییده ی این مادر استند

تنها نه افکار ولایت از سقیفه است

تا روز محشر هر جنایت از سقیفه است

اعلان جنگبا خدا روز سقیفه است

بیدادها را ابتدا روز سقیفه است

ایت مُنجلی از خطبه ی زهراست آری

روز سقیفه روز عاشوراست آری

بر روی قبر مخفی زهرا نوشته

زهرا زجان دریای حیدر گذشته

شیعه جدا از آل پیغمبر نگردد

یک گام از راهی که رفته بر نگردد

هر کس که زهرائیست پرچمدار دین است

سیلی خور خطّ امیرالمؤمنین است

«میثم» همین است و همین است و جز این نیست

دین، جز تولاّی امیرالمؤمنین نیست