امروز دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیده بستی پا سوی قبله کشیدی وای من

 

غم ناپیدا
 

دیده بستی پا سوی قبله کشیدی وای من 
تا نمردم چشم خود را باز کن زهرای من 
من به احزاب و احد یکدم نلرزیدم ولی
تا تو افتادی ز پا لرزید دست و پای من
کاش جانم با نفس از سینه می‌آمد برون
کاش می‌مردم مدینه نیست دیگر جای من
روزها لب بسته از فریاد و می‌سوزم خموش
حبس در دل گشته حتی نالۀ شب‌های من
قنفذ بیدادگر جان مرا از من گرفت 
تو زمین خوردی و از هم شد جدا اعضای من
آفتاب طلعتت از ابر سیلی شد سیاه 
زین مصیبت تیره شد در چشم من دنیای من
در عزای تو تمامی عمر من شد احتضار
با فراق تو شده هر شب، شب احیای من 

تو به خود از درد پیچیدی و نگشودی لبی
تا نیاید از جگر یک لحظه واویلای من 
حیف باغ آرزوهای مرا آتش زدند 
رفت از کف غنچۀ من لالۀ حمرای من
مرحبا میثم که در اشعار تو پیدا بود
غصۀ ناگفته و غم‌های ناپیدای من

 

صدف نبوت 4 – غلامرضا سازگار