امروز دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
داستان انار در فضیلت حضرت زهرا

 

شنیدم علی آن ولی خدا

که جان و جهان باد او را فدا

یکی روز گفتا به دخت رسول

که ای خوانده پروردگارت بتول

علی را بود در درون آتشی

که عمری نکردی از او خواهشی

الا ای خلایق همه سائلت

بگو با علی چیست میل دلت؟

بگفتا که ای نفس ختم رسل

وصیت نموده مرا عقل کلّ

که با شوهرت خواهش دل مگو

مبادا میسّر نگردد بر او

ولی چون تو گویی، نگفتن خطاست

که حکم تو حکم رسول خداست

اگر با شدت یا علی دسترس

مرا هست میل اناریّ و بس

علی شاد و خندان به هر سو شتافت

ولی در مدینه اناری نیافت

یکی گفتش ای حجّت کردگار

ندارد کسی غیر شمعون انار

چو شیر خدا این خبر را شنید

به زحمت ز شمعون اناری خرید

به تعجیل رو سوی منزل نهاد

که چشمش به ویرانه‌ای اوفتاد

در آنجا فقیری گرفتار دید

یکی پیر اعمای بیمار دید

گرفتار آن پیر بیمار شد

به ویرانه رفت و پرستار شد

«امیر عدو بند خیبر گشا»

به ویرانه شد هم سخن با گدا

که ای پیر مسکین محزون زار

چه باشد تو را میل، گفتا انار

به خود گفت مولا که همّت کنم

اناری که دارم دو قسمت کنم

یکی را به سائل دهم از کرم

دگر نیمه را بهر زهرا برم

شگفتا چه جودی به ویرانه کرد؟

به دست خود آن نیمه را دانه کرد

به آن پیر اعمای بیمار داد

دگر باره آن پیر لب برگشاد

که آیا حبیبی شود از کرم

عنایت کنی نیمه دیگرم؟

دگر نیمه را بهر او دانه کرد

به دست تهی رو سوی خانه کرد

به لب داشت در راه این زمزمه

که یا رب بگویم چه با فاطمه

ز خجلت گل انداخته صورتش

عرق ریخته بر رخ از غیرتش

به دریای غم بر خدا دل نهاد

کجا رو کند؟ رو به منزل نهاد

ز اندوه و غم برد در جیب، سر

بناگه یکی خانه را کوفت در

چو مولا در خانه را برگشاد

به ناگاه چشمش به سلمان فتاد

که آورده بر شیر پروردگار

ز سوی رسول خدا نه انار

بگفت ای ملائک به بذل تو مات

علی جان همه جان عالم فدات

خدا اجز بذل تو را داد باز

الا جود از جود تو سرفراز

علی آن به خلق دو عالم امیر

بگفتا که ای پیر روشن ضمیر

یکی را دهد ده جزا کردگار

چرا بر من آوردی نُه انار

به لبخند گفتا که یا بوالحسن

انار دگر هست در دست من

مرا امتحان بود مقصود و بس

نظیر تو جز مصطفی نیست کس

زهی بذل و احسان و فضل و کمال

زهی عزت و مجد و قدر و جلال

ز هستی و دادار هستی مدام

بر این خاندان تا قیامت سلام

خلایق همه محو ایمانشان

خدا هر چه دارد به قربانشان

درود خدا باد بر فاطمه

بر این خانه و خاندانش همه

در این خانه آورد روزی دو بار

محمد سلام از خداوندگار

در این خانه شد نور دانش بلند

از این خانه شد دود آتش بلند

در این خانه نا بخردان پا زدند

در این خانه سیلی به زهرا زدند

در این خانه بودی به درد و محن

به دست مغیره نگاه حسن

دلا خون شو و ریز از هر دو عین

در این خانه لرزید قلب حسین

در این خانه پنهان ز چشم همه

غریبانه تشییع شد فاطمه

از این خانه آب و گل «میثم» است

در این خانه سوزان دل «میثم» است