امروز دوشنبه ، ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
به موج اشکم و در سینه کوه آذری دارم

 

به موج اشکم و در سینه کوه آذری دارم
نشستم با خموشی لیک در دل محشری دارم
ز پا افتادم و نقش زمینم چون تن بیجان
الهی برندارم سرکه اینجا همسری دارم
چراغ ماه را بیرون برید از بزم گرم من
که من از شعلة دل محفل روشنتری دارم
بچشم من مکش ای آسمان سیّارگانت را
که خود در خاک از برج نبّوت اختری دارم
بیا ای مرگ کز من زندگی بگرفتی و رفتی
بر وای جان که من گمگشته جان دیگری دارم
بخود گفتم که در یک شهر دشمن نیستم تنها
که همچون فاطمه پیوسته با خود یاوری دارم
جدا کردی زمن ای آسمان یار مرا آخر
من مظلوم هم فردای محشر داوری دارم
صدای مادری در خانه‌ام خاموش گردیده
بگوش از دخترش آوای مادر مادری دارم
پیام مخفی من رسید بر دوستان روزی
که بهر وصف حالم همچو «میثم» شاعری‌دارم