امروز سه شنبه ، ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
به خطّ نور نوشتند بر صحیفه ی دل

 

به خطّ نور نوشتند بر صحیفه ی دل

یکی قصیده ی ناب از سروده ی دعبل

سلام باد بر آن شاعر و به ایده ی او

درود باد به شعر وی و قصیده ی او

قصیده ای که به دل ها فروغ بخشیده

قصیده ای که به ملک ادب درخشیده

قصیده ای که فلک بر جبین خویش نوشت

بیوت آن همگی بیت بیت زیب بهشت

سزد به زمزم و کوثر دهان خود شویم

بر این قصیده ی غرّا قصیده ای گویم

روا بود که زدُرج دهان دُر افشانم

فرازهایی از این قصیده را خوانم

هنوز گویی در محضر امام رضا

صدای دعبل خیزد زموج موج فضا

اگر چه مستمع نظم او امام رضاست

در این قصیده خطابش به حضرت زهراست

که ای حبیبه حقّ دخت خواجه ی لولاک

فتاده جسم حسینت به کربلا در خاک

اگر زگونه ی گلگون او نمایی باد

زنی به صورت خود سیلی و کشی فریاد

شود به صورتت از اشگ، نهرها جاری

کنی بر آن بدن غرفه خون عزاداری

الا سلاله ی پیغمبر و سپهر هدی

ستاره های تو از یکدگر شدند جدا

زجای خیز و ببین پاره های پیکرشان

بریز اشگ به پای سر مطهّرشان

به مکّه و به مدینه به فخ به کوفه سلام

چه قبرها که در آن کعبه ی دل اند مدام

مزار نفس زکیّه که هست در بغداد

به روح او زخداوندگار رحمت باد

امام، اشگ روان بود از دو دیده ی او

دو بیت گفت به دنباله ی قصیده ی او

بود مزار شریفی به خاک خطّه ی طوس

که با دل همه خسته گان بود مأنوس

همان مزار که پیوسته زائرش دل هاست

به شهر طوس چراغ تمام محفل هاست

سؤال کرد زسلطان دین رضا، دعبل

که ای ولیِّ خدا و امیر کشور دل

زآل فاطمه و خاندان پیغمبر

ندیده ام مزاری به طوس ای سرور

امام گفت که قبر من شهید است این

به چشم اهل ولا کعبه ی امید است این

پس از گذشت زمان کمی من مظلوم

به زهر کینه در این سرزمین شوم مسموم

زمین غربت و انوده و آه من اینجاست

مزار و تربت و آرامگاه من اینجاست

حریم من حرم حیِّ ذوالکرم گردد

هزار قافله دل دور این حرم گردد

سلام ما به مزاری که قبله ی دل ماست

فروغ پنجره هایش چراغ محفل ماست

سلام ما به مزاری که کعبه ی جان است

سلام ما به رواقی که در خراسان است

سلام ما به امامی که پاره شد جگرش

بهار عمر، خزان شد در آخر صفرش

سلام ما به رسول و به پاره ی تن او

که هست در دو جهان دست ما به دامن او

سلام ما به امام رؤف ما در طوس

که او انیس دل و دل به او بود مأنوس

سلام ما به غریبی که بود یاور جمع

سلام ما به شهیدی که آب شد چون شمع

سلام ما به امامی که همدم فقراست

سلام ما به عزیزی که یوسف زهراست

سلام ما به شهیدی که مرگ خود طلبید

چو شخص مار گزیده به خویش می پیچید

سلام ما به رضا و به گریه ی پسرش

که قاتلش شده فرزند قاتل پدرش

میان حجره ی در بسته دست و پا می زد

جواد و حضرت معصومه را صدا می زد

کجا روم به که گویم که سوخت سوره ی نور

گرفت شعله دلش با سه دانه ی انگور

تمام عمر، غم دوستان کبابش کرد

شرار زهر به یک نصفه روز آبش کرد

به نازنین بدنش پیرهن سرشک افشاند

از آن وجود به جز استخوان و پوست نماند

زضعف، دیده گهی باز کرد و گاهی بست

گهی به پای ستاد و گهی به جای نشست

جواد، اشگ به رخ ناله در نهادش بود

رضا سرش به روی دامن جوادش بود

پدر نظاره به ماه رخ پسر می کرد

پسر زسوز جگر گریه بر پسر می کرد

پدر زسینه ی سوزان پسر پسر می گفت

پسر زدیده ی گریان پدر پدر می گفت

پدر زاشگ بصر ماه عارضش تر شد

پسر زآه پدر شعله پای تا سر شد

پدر نگه به پسر کرد و چشم خود را بست

پسر کشید زدل آهی و به سوگ نشست

الا تمام محبّان زدیده خون بارید

از این وداع وداعی دگر به یاد آرید

همان وداع که تنها عزیز پیغمبر

نهاد صورت بر صورت علی اکبر

پسر نگاه به اشگ غم پدر می کرد

پدر نظاره به خون سر پسر می کرد

پدر زداغ پسر باغ لاله در دل داشت

پسر نشانه ززخم هزار قاتل داشت

پدر زخون پسر صورتش خضاب شده

پسر زسوز عطش قطره قطره آب شده

پدر به چهره ی فرزند خویش چهره نهاد

پسر کنار پدر ناله ای زد و جان داد

از این وداع دل و جان خلق عالم سوخت

شراره ای زد و روح و روان «میثم» سوخت