امروز جمعه ، ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
سزد جاری شود از دیده ام خون

 


سزد جاری شود از دیده ام خون 
که در خون غرق گردد قصر مأمون 
چه رخ داده که مأمون ستمکار 
شرار فتنه اش ریزد ز رخسار 
در افکار پلیدش نقشه ای شوم 
به دستش خوشة انگور مسموم 
نشانده در محیط غم فضا را 
کشیده نقشة قتل رضا را 
رضا مانند شمع انجمن ها 
سراپا سوخته تنهای تنها 
نه یاران را ز حال او خبر بود 
نه خواهر، نه برادر، نه پسر بود 
تعارف کرد مأمون ستمگر 
از آن انگور بر نجل پیمبر 
امام هشتم آن مولای مظلوم 
نگه بودش بر آن انگور مسموم 
نفس ها آه می شد در نهادش 
نه خواهر بود بر سر نه جوادش 
سرشک غربتش زد حلقه در چشم 
که مأمون گشت از سر تا به پا خشم 
پی تهدید مولا آن ستمکار 
به یک سو پرده زد با خشم بسیار 
غلامان پشت پرده تیغ در دست 
ستاده مست تر از زنگی مست 
همه آمادة جنگ و ستیزند 
که خون نجل زهرا را بریزند 
عزیز فاطمه گردید ناچار 
گرفت انگور را از آن ستمکار 
ز دل می خواند حی داورش را 
صدا زد جد و باب مادرش را 
تناول کرد از آن خوشه سه دانه 
که از جانش کشید آتش زبانه 
ز جا برخاست با رنگ پریده 
در آن حالت عبا بر سر کشیده 
غریب و بی کس و تنها روانه 
نهان از چشم مردم شد به خانه 
چو شمع سوخته پیوسته می سوخت 
کنار حجرة در بسته می سوخت 
چراغ نور بخش انجمن ها 
به خود چون شعله می پیچید تنها 
نفس در سینه اش گشته شراره 
جوادش را صدا می زد هماره 
که ای فرزند دلبندم کجایی 
فروغ دیده ام داد از جدایی 
بیا تا توشه از رویت بگیرم 
تو را گیرم در آغوش و بمیرم 
دلم تنگ تو و معصومه باشد 
به قلبم داغ آن مظلومه باشد 
هنوزش بود مرغ جان به سینه 
جوادش آمد از شهر مدینه 
به لب لبیک و در دل بود آهش 
به ماه عارض بابا نگاهش 
پریده رنگ، خونین دل سیه پوش 
چو جان بگرفت بابا را در آغوش 
سرشکش ریخت بر سیمای بابا 
دو لب بگذاشت بر لب های بابا 
پدر یک لحظه چشم خویش بگشاد 
جوادش را تماشا کرد و جان داد