امروز جمعه ، ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
سیدی مدح تو گویم که تو ممدوح خدائی

 

در مدح امام صادق

سیدی مدح تو گویم که تو ممدوح خدائی 
ششمین حجت حق نجل رسول دو سرائی 
صادق الوعدی و مصداق صداقت همه جائی 
مخزن علم خدا مشعل انوار هدائی

گوهـر پنج یـم نور و یم شش دُرِ نابی 
همدم پنج رسـل همسخن چارکتابی 

علم چون سایه به هر عصر به دنبال تو آید 
حلم پیش گل لبخند تو آغوش گشاید 
روی نادیده‌ات از چشم همه دل برباید 
که تواند که تو را غیر خدا مدح نماید؟

مگر از چشمۀ عرفان دهن خویش بشویم 
تـا توانـم سخـن از جابـر حیان تو گویم 

دانش خلق بوَد قطره‌ای از بحر کمالت 
حسن غیب ازلی جلوه‌گر از مهر جمالت 

عرشیان یکسره زانو زده در پیش جلالت 
ملک و جن و بشر را عطش جام وصالت

همـه گوشنـد کـه گیرنـد تجـلاّ ز کـلامت 
همه مشتاق سخن از لب جانبخش هشامت 

مؤمن طاق تو بر طاق سپهر است ستاره 
بوبصیر تو بصیرت به بشر داده هماره 
چشم هارون درت لاله برآرد ز شراره 
دو درخشان دُرِ ناب تو هشام است و زراره

مکتب دهر دگر مثل تو استاد ندارد 
تـا که شاگرد همانند ابوحمزه بیارد 

توئی استاد و اساتید جهان آینه‌دارت 
بوده شاگرد در ایراد سخن چار هزارت 
تا لب خویش گشائی همه بی صبر و قرارت 
باغبانی و نکویان همه گل‌های بهارت

جلوه‌گـر در فلک، علم سـه خورشید منیرت 
«شیخ طوسیِ»تو و«مجلسی»و«خواجه نصیر»ت 

«شیخ انصاری»یک شاخه گل از باغ کمالت 
زهی از «شیخ مفید» تو و آن بحر زلالت 
«کافیِ» «شیخ کلینی» است فروغی ز جلالت 
«مرتضی» و «رضی» استاد اصولند و رجالت

«ابن طاوس» تو در مکتب توحید درخشد 
تـا قیـامت بـه دل و دیـدۀ ما نور ببخشد 

نهضت کرب و بلا داد بر از علم کلامت 
بلکه اعجاز حسین‌بن‌علی کرد قیامت 
جوشش خون امام شهدا داشت پیامت 
تا صف حشر ز خون شهدا باد سلامت

تا ابد مشعل توحید تو خاموش نگردد 
انقـلاب تـو و جـد تـو فرامـوش نگردد 

چه ستم‌ها که ز منصور ستم‌کار کشیدی 
جگرت سوخت از آن زخم زبان‌ها که شنیدی 
سوختی، دم نزدی، داغ بنی فاطمه دیدی 
دل شب، پای پیاده ز پیِ‌ ‌خصم دویدی

ریخت در خانه تو خصم ستمگر به چه جرمی؟ 
شعلـۀ آتـش و بیـت‌اللهِ اکبـر بـه چه جرمی؟ 

گریه‌ها عقده شد ای یوسف زهرا به گلویت 
دشمنان شرم نکردند نکردند ز رویت 
همه دیدند غبار غم و اندوه به مویت 
قاتلت تیغ کشید از ره بیداد به سویت

عاقبت دست عدو زهر جفا ریخت به کامت 
بضعـۀ پـاک نبــی بـر جگـر پـاره سلامت! 

دوست دارم که نهم چهره به خاک حرم تو 
سوزم و شمع‌صفت اشک‌فشانم ز غم تو 
چه شود ای به فدای تو و لطف و کرم تو 
که دم مرگ بوَد بر سر چشمم قدم تو

چه شود ای به دل «میثم» دلسوخته داغت 
کـه بسـوزم به سر تربت بی‌شمع و چراغت؟