امروز پنج شنبه ، ۹ فروردین ۱۴۰۳
سلام خلق و خداوندگار بی‌همتا

 

 

سلام خلق و خداوندگار بی‌همتا
به پیشگاه تو ای پیشوای مذهب ما


توئی که از نفست گشته دین حق احیا
بنای علم تو چون کوه مانده پا بر جا


به تیغ نطق تو اسلام داد دیگر داد
درخت نهضت خونین کربلا برداد


اگر قیام حسینی قیام اکبر بود
قیام علمی تو خود قیام دیگر بود


که از دمت به تن و جان خصم آذر بود
روان کفر و ضلالت روان ز پیکر بود


بدوستی تو مردودها بسی مطلوب
ز دشمنی تو منصورها بسی مغلوب


زهی به مکتب درست که درس ایمان داد
بزرگ مردی چون جابربن حیّان داد


زُراره داد و ابو حمزه داد و حمران داد
هشام داد و ابان داد و ابن نعمان داد


رجال علم همه بندة حقیر تواَند
فقیر علم و کمال ابوبصیر تواَند


رجال علم که بودند در طریق ضلال
به دشمنی کتاب و خدا و احمد و آل


به تیغ نطق هشامت زبانشان شد لال
زبان برید از آنان به تیغ استدلال


شراره زد سُخنش بر روان اهل غرور
ز برق نطق تو چون بود سینه‌اش پر نور


اَلا گشوده بخلق از دمت در دانش
اَلا گدای درت میر کشور دانش


اَلا به عالَم توحید محور دانش
اَلا غبار رهت زیب افسر دانش


هزار سال پس از تو بشر به دانش زیست
هنوز جابر حیّان تو ابوالشیمی است


تو عبد خالق و بر کلّ خلق آگاهی
به سلک بنده سراپای مظهراللهی


ستارگان درخشان علم را ماهی
تو ملک معرفت و علم و فضل را شاهی


امام صادقی و صدق دست پرور توست
هزار یوسف صدّیق بندة درِ توست


مدینه بود و شب تیره بود و شهر خموش
تو در نماز و مناجات و سوز و شور و خروش


بدیده اشک و به لب ناله و به نغمه سروش
صدای یا ربت آهسته می‌رسید به گوش


که ریخت خصم حق از بام خانه‌ات به سرت
نکرد شرم زجدّ و زمادر و پدرت


چو رَه زبام در آن بیت کبریا بردند
سر برهنه در آن نیمه شب ترا بردند


چه بود جرم تو آخر ترا چرا بردند؟
دو دست بسته به همراه خود کجا بردند


به جرم آنکه سخن در مسیر حق گفتی
به پای خود به سوی قتلگاه خود رفتی


خمیده بود دگر سر و قدّ دلجویت
نظاره کرد چو منصور سنگدل، سویت


نکرد شرم و حیا از سفیدی مویت
سه بار تیغ کشید از عناد بر رویت


چو دید جدّ تو استاده در برابر او
فتاد لرزه ز بیم نبی به پیکر او


اَلا به خلق خدا از ازل مطاع و مطیع
اَلا به درد گنه تا ابد شفا و شفیع


الا مقام تو ارفع بسی زوهم رفیع
من از تو دور و تو بی زائری کنار بقیع


بجای آنکه نهم روبروی تربت تو
ز دور اشک فشانم بیاد غربت تو


نشسته بر سر تخت ستم‌گری منصور
که بود مست می و مست جاه و مست غرور


ترا که بود تن از ضعف و خستگی رنجور
نگاه داشت سه ساعت بر وی پا به حضور


نخواست قلب تو را لحظه‌ای دهد تسکین
نگفت خسته شد روی پای خود بنشین


سلام بر تو و بر آن دل شکستة تو
سلام بر تن از درد و رنج خستة تو


درود ما به مزار به گل نشستة تو
سلام بر حرم با صفای بستة تو


به هر دلی نگرم پر ز سوز سینة توست
نه قلب «میثم» قلب جهان مدینة توست