امروز پنج شنبه ، ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
رها به کوی هوا و اسیر خویشتنم

 

 

رها به کوی هوا و اسیر خویشتنم

تمام هیچم و بر لب بود هماره منم

مگر که دوست مرا کرامتش بخرد

و گر نه خواجه بود عاجز از فروختنم

هزار حیف که عمری گذشت و می گذرد

همان میانه مرداب دست و پا زدنم

جحیم زآتش عصیان من فرار کند

به روز حشر گر از چهره پرده برفکنم

دلم زشام سیاه فراق تیره تر است

چه روی داده که خوانند شمع انجمنم

نه نغمه ای، نه نوایی، نه بال پروازی

چه روی داده که امروز مرغ این چمنم

نه پای رفتن و نه روی ماندن است مرا

نه اقتدار خموشی، نه طاقت سخنم

به روز حشر که هر کس گناه خویش کشد

چه می کندئ به تن این کوه آسمان شکنم

تمام روزنه ها بسته بر رویم اما

امیدوار به فیض ولای بوالحسنم

از آن تخلص خود را نهاده ام «میثم»

که پر زگوهر مدح علی بود دهنم