امروز جمعه ، ۱۰ فروردین ۱۴۰۳
نسیـم آورَد بـوی عطــر بهــاران

 


در ولادت حضرت امام زین العابدین

نسیـم آورَد بـوی عطــر بهــاران 
فضـا گشتـه خـرّم چو روی نگاران 
سمــا ســرخ‌تر از رخ لالــه‌رویان 
زمیـن سبزتــر از خــط گلعـذاران 
ملـک مشـک افشانـد از عطر گیسو 
فلک بر زمین بارد اختـر چـو بـاران 
ندا مـی‌دهد مـرغ شـب لحظه‌لحظه 
که روشن شده چشمِ شب‌زنده‌داران 
جمـال خــدا را بــه بیـت ولایت 
بیاییــد یــاران ببینیــد یــاران! 

عروس محمّد علی زاد امشب 
ولیِ خـدا را ولـی زاد امشب 

الا ای همـه خلق عالم خدا را 
خدا خوانده امشب شما را شما را 
برآییــد از پــردۀ تیرگــی‌ها 
ببینیـد بـی‌پرده روی خـدا را 
در آغوش فُلک نجات دو عالم 
ببینیـد روشـن چـراغ هدا را 
ببینیـد در لیلــۀ پنجِ شعبان 
رخِ چارمیـن حجّتِ کبریــا را 
بگردیـد دور حریـم جمــالش 
ببینید هم مروه را هم صفا را 

امام شهیدان که جان است جان را 
گرفتـه در آغـوش، جان جهان را 

****

دل عالمـی بستــه بــر تـار مویش 
ز شمس الضحی برده دل ماهِ رویش 
حیات است مرهون عیـن الحیاتش 
بقا قطره‌ای کوچک از آب جـویش 
تو گویـی کـه از صبـح روز ولادت 
دمد وحی صاعـد ز نـای گلــویش 
ننوشیــده مــی، ساقیـان بهشتی 
فتادنـد مستانــه پــای سبـویش 
نبـرده است تنهـا دل دوستـان را 
که دشمن بوَد کشتۀ خلق و خویَش 

'خصالش محمّد کمالش محمّد 
'جلالش محمّد جمالش محمّد 

****

سـلامُ علـی آلِ طاهــا و یاسیــن 
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین 
رخش مصحف فاطمه، حُسن، قرآن 
پُر از «قدر»و«واللیل»و«والشمس»و«والتین» 
درود الهــی بــر آن خُلـق نیکو 
سلام محمّد بر آن خوی شیرین 
نماز از خضوعش بـه پـرواز آید 
دعا از نفس‌های او بستـه آذین 
به سجـاده‌اش آسمان آورد سر 
به ذکر دعایش خدا گوید آمین 

سلام خدا بر خضوع و خشوعش 
قیام و قعود و رکوع و سجودش 

****

درود خداونــد حــی جلیلــش 
به قدر و کمـال و جمال جمیلش 
عجب نیست در مسلخ عشق و ایثار 
اگـر بوسـه بـر دست آرد خلیلش 
عجـب نیست کز عرشۀ عرش اعلا 
طـواف آرد از چــارسو جبرئیلش 
سلاطین غلامش، خواتین کنیزش 
طوایـف مریـدش، قبایل دخیلش 
حجـر شاهـد عـزت و اقتــدارش 
هشـام ابـن عبدالملک‌ها ذلیلش 

بسا تخت شاهی فرو رفت در گل 
کجا حاکم گِل شود حاکم دل؟ 


)!(ذلـت هشــام و عــزت امام 
«هشـام» استـلام حجـر تـا نماید 
در آن ازدحــام خــلایق نشایــد 
نه قدری که از وی شـود قدردانـی 
نه کس بود تا کس بر او ره‌گشایـد 
بـه ناگــاه دیدنــد آمــد جوانــی 
کـه پیوستـه او را حَجر مـی‌ستاید 
گشودنــد حُجّــاج از چـار سو، ره 
کـه آن شاهـد حسـن یکتـا بیـاید 
یکی خواست تا سر به پایش گذارد 
یکـی رفـت تـا جـان نثارش نماید 

یکی گفت نامش چه باشد هشاما 
- حسد را نگر- گفت: نشناسم او را 

****

به ناگه «فرزدق» خروشید در دم 
که: ایـن است نجل رسول مکرم! 
تو چون می‌کنی در مقامش تجاهل؟ 
من او را بـه از خویشتن می‌شناسم 
نمـاز اسـت بـی او گنـاه کبیره 
ثواب است بی او خطـای مسلّم 
تعـالیم اسـلام از اوست جـاری 
قوانین توحیـد از اوست محکم 
چراغـی است بـر قلـۀ آفرینش 
امام است بـر جملۀ خلـق عالم 

سلام و رکوع و سجود است از او 
قنوت و قیـام و قعود است از او 

****

امامـی اسـت کـو را امـم می‌شناسد 
کریمـی اسـت کـو را کرم می‌شناسد 
صفا، مروه، مسعی، حجر، حجر، زمزم 
طـواف و مطـاف و حـرم مـی‌شناسد 

بیابـان مکـه، منـا، خیـف، مشعر 
سمـاوات و لوح و قلم مـی‌شناسد 
زمین می‌شناسد، زمان می‌شناسد 
عرب می‌شناسد، عجم می‌شناسد 
یم و قطره و ماه و خورشید، او را 
بـه ذات الهــی قسـم می‌شناسد 

سلام خدا بر اب و جد و مامش 
مسلمان بود هر که داند امامش