خوشا دردی که خاک بوی جانان است درمانش
خوشا هجری که دیدار رخ یار است پایـانش
خوشا آن دل که آنی در به روی غیر نگشاید
خوشا جانی که جان خواجۀ اسراست جانانش
امیـرالمؤمنین، جـان رسـولالله، رکـن دیـن
که آدم از ازل دسـت تـوسل زد بـه دامانش
صــراط الله اعظـم، شهـریـار عالـم امکـان
که باشد عالم امکان همـه در تحت فرمانش
علی با حق و حق با اوست بشنو این روایت را
که حق را بـا امیرالمـؤمنین کردنـد میـزانش
نشد یک وعده خود را سیر از نان جوین سازد
امامـی کز ازل میبـود جن و انس، مهمانش
نـه تنهـا «هلاتـی» و «انمـا» و آیۀ تطهیر
که صدها آیه در قرآن شده تفسیر در شانش
چگونه وصف او گویم؟ چگونه مدح او خوانم؟
که مـداحش خـدا و دفتر مدح است قرآنش
لبش در روز! خندان و دل شب کس نمیدانست
که گل میگشت از اشک سحر خاک و بیابانش
گهی در رزم میلرزید کوه از برق شمشیرش
گـه از اشـک یتیمـی تـن بسان بید لرزانش
به یـک لحظـه تماشـای بـلال او نمـیارزد
بهشت و کل حورالعین و قصر و باغ و بستانش
ز قلـب شعلههـای نــار رویـد لالـۀ جـنت
اگر افتد به دوزخ روز محشر چشم سلمانش
چو با چشم خیالی روی او در خواب بیند کس
توجه نیست دیگر بر بهشت و حور و غلمانش
شگفتا! گشتهام در بین انسان و خـدا حیران
که نه جرأت بود خوانم خدایش یا که انسانش
اگر خوانـم خداونـدش همانـا گشتـهام کافر
وگر انسان بخوانم فوق انسان است عنوانش
علی خود کل اسلام است از قـول رسولالله
تمــام انبیــا بـودنــد از اول مسلمـــانش
دل شب مخفی از مردم سخن با چاه میگوید
امامی کـه بـود ملک خدا میـدان جولانش
چه باید گفت در شأن امامی کز جلال و قدر
کند شخصیتی مانند زهرا جـان به قربـانش
به قاتل شیر و بر دشمن دهد شمشیر از رأفت
زهی الله اکبـر از عطـا و لطف و احسـانش
اگرچـه قافیـه تکـرار گـردد، خصم مولا را
مسلمـان نیستم بالله اگـر خوانم مسلمانش
اگر رضوان نشیند در کنار سفرهاش یک شب
نگیـرد مهـر و مـه را در بهای قرصۀ نانش
به حقِ حق خدا آن مؤمنی را دوست میدارد
که با مهـر علی در نامـه باشد مهر ایمانش
محـب او عجـب نبـود کـه ماننـد خلیلالله
تمـام نـار بـا یـک یاعلـی گردد گلستانش
شـود پامال همچون مور زیـر سم اسب او
هزاران عمرو و مرحب گو که بشتابد به میدانش
سلام الله بـر عـزمش تعالی الله بر رزمش
که آمد لافتـی الاّ علـی از حـی سبحانش
شود همبازی طفل یتیمـی بـا چنان رفعت
بخندد تا کند در گریه و غم شاد و خندانش
ندارد شیعه بیروی علی یک لحظه آرامش
هزاران سال گردانند اگـر در باغ رضـوانش
مبـادا تـا کـه نـانش را بیالاینـد بـا روغن
زند خـود مهـر بـا دست یداللهی به انبانش
سلیمـان را سلیمانی نشایـد بـر همـه عالم
مگـر مـولا امیرالمـؤمنین گـردد سلیمانش
هر آن کو در کنار کعبـه بـا بغضی نماز آرد
سزد همچون خطاکـاران عالم سنگبارانش
من از بعـد نبـی مـولای خود دانم امامی را
که جبریل است طفل دانشآمـوز دبستانش
خدا مدحش کند لیک از کرامت میکند احسان
که «میثم» با همه آلودگی گردد ثناخوانش