امروز سه شنبه ، ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
جاری‌ست چو باران عرق شرم به رویم

 

جاری‌ست چو باران عرق شرم به رویم

 

از عفـو تو یـا از گنـه خویش بگویم؟

 

تـرسم نگذارنـد بـه فــردای قیـامت

 

یک برگ گل از باغ وصال تو ببـویم

 

کوری به از آن کز کرمت چشم بپوشم

 

لالی بـه از آنـم کـه ثنـای تو نگویم

 

تو زود رضا می‌شوی از بنده ولی من

 

دیرآمده‌ام تـا که رضای تـو بجـویم

 

من رو به در غیـر تو بردم، تو ز رحمت

 

آغوش گشودی کـه بیـا باز به سویم

 

خواهم که حضور تو کنم سفرۀ دل، باز

 

ترسـم کـه گناهـان بفشارنـد گلویم

 

صد سالـم اگـر در شـرر نـار بسوزی

 

از دوستی‌ات کم نشود یک سرِ مویم

 

بر خاک درت ریخته‌ام اشک خجالت

 

این اشک نکوتـر بود از آب وضـویم

 

پرونـدۀ تـاریک مــرا اشک نشویـد

 

بگذار که در چشمۀ عفو تـو بشویـم

 

صد بار خطا دیده‌ای از «میثم» و یک بار

 

نگذاشتـی از لطـف بیـارند بـه رویم