امروز جمعه ، ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
حوادثی‌ست کـه قلـب مدینـه می‌لرزد

 

 


حضرت محمّد

 

 

حوادثی‌ست کـه قلـب مدینـه می‌لرزد

 

مدینه چون دل امّت بـه سینه می‌لرزد

 

سپاه شب، شده مست تصرّف خورشید

 

نسیم، شعله شد و در فضا شراره کشید

 

تمـام وسعت ملک خـدا شبِ تـار است

 

چه روی داده که خورشید هم عزادار است؟

 

ز کـوه و دشت و بیابـان خدا‌خدا شنوم

 

ز جنّ و انس و ملَک «وامحمّدا» شنوم

 

اجـل دریــده گریبـان و اشـک افشاند

 

امیـن وحـی خداونـد، نوحـه می‌خواند

 

پیام می‌رسد از خشت‌خشت خانۀ وحی

 

که منقطع شده از آسمـان ترانـۀ وحی

 

برون خانه اجل گشته گرم اذن دخـول

 

درون خانه چکد خون‌دل ز چشم بتول

 

الا الا ملــک المــوت! مـاتــم آوردی

 

ز آسمان به زمین یک جهان غم آوردی

 

ز دیدن رخ تو گشتـه رنگ فاطمه زرد

 

چه سخت حلقه به در می‌زنی، نزن! برگرد!

 

چگونه می‌کنی ای پیک مرگ دق‌الباب؟

 

که آسمان به سر خاکیان شده است خراب

 

بـرو بـه سینـۀ حیدر شـرر نـزن دیگر

 

به جان فاطمه سوگنـد! در نـزن دیگر

 

عقـب بـایست! بگیر احترام ایـن در را

 

بــرو یتیــم مکـن دختــر پیمبــر را

 

برو که طعنه بر این باب، دیـو و دد نزند

 

بـه بـاب خانـۀ توحید، کس لگـد نزند

 

محمّــد و علـی و فاطمـه کنـار هم‌اند

 

تو ایستاده و ایـن هـرسه اشکبار هم‌اند

 

نبی ز خون دل خویش چهره می‌شوید

 

درون خانـۀ در بستــه بـا علـی گویـد:

 

که یا علـی بنشیـن بـا تو راز دارم من

 

به سینه شعلـۀ ‌سـوز و گـداز دارم من

 

پس از رسول، مقامت ز کینه غصب شود

 

فـراز منبـر مـن دشمن تـو نصب شود

 

خدای، امر به صبرت کند در این اندوه

 

جواب داد علی: من مقاومم چـون کوه

 

دوباره گفت پیمبـر کـه ای امـام مبین

 

شوی به شهر مدینه غریب و خانه‌نشین

 

فلک ز غـربت تـو آه می‌کشـد ز نهـاد

 

به بـاب خانـه‌ات آتـش زنند از بیـداد

 

جـواب داد: همانـا بـه صبـر می‌کوشم

 

به حفظ دین خود این جام زهر می‌نوشم

 

رسول گفت چو کردی تحمل آن همه را

 

به پیش چشم تو سیلی زنند فاطمه را

 

تو ایستـاده و بـا چشـم خود نگاه کنی

 

درون سینۀ خود حبس سوز و آه کنی

 

در آن میانـه علی سخت در خـروش آمد

 

کشید ناله و خون در دلش به جوش آمد

 

اگرچه بـود وجـودش پـر از شـرارۀ خشم

 

به روی فاطمه چشمی گشود و گفت به چشم!

 

الا رسول خـدا خـون بـه سینه‌ام جوشید

 

کـه گفته‌هـات همـه جامـۀ عمـل پوشید

 

دری کـه بـود بـه دارالزیــاره‌ات مشهـور

 

دری که گرد از آن می‌زدود گیسوی حور

 

دری کـه بـود پـر از بوسه‌هـای جبراییل

 

دری که حـرمت از آن می‌گرفت عزراییل

 

دری که نـور فشانـد بـه چشم عرش علا

 

ببیـن چگونــه از آن دود مــی‌رود بــالا

 

به باغ وحی، خزان دست باغبـان را بست

 

که چیده گشت از آن میوه و درخت شکست

 

چه ننگ‌ها که خریدند یـا رسول‌الله

 

ز عتــرت تـو بریدنــد یـا رسول‌الله

 

چــو امتـت طلبیــدند حــب دنیــا را

 

بــرای غصـب خـلافت زدنــد زهـرا را

 

قسم به عزت قـرآن! قسـم به ذات خدا!

 

سر حسیـن تـو روز سقیفه گشـت جدا

 

چـه تیرهـا همـه از چلۀ سقیفه شتافت

 

گلوی اصغر و قلب حسین؛ هر دو شکافت

 

سقیفـه از حـرم کربــلا شـراره کشیـد

 

ز گـوش دخترکان تـو گوشـواره کشید

 

سقیفـه کـرد تــن عتـرت تـو را نیلـی

 

سقیفـه فاطمه‌هـا را دوبــاره زد سیلـی

 

همین که حق وصی تو غصب شد به ملا

 

سر حسین، جدا شد به دشت کرب‌وبـلا

 

سقیفه آتش سوزان به قلب «میثم» ریخت

 

نه قلب «میثم» بلکه به جان عالم ریخت