حبیب با حبیب خود، به خلوتی صفا کند
ندانم از چه بیگنه، عدو به او جفا کنم
سرشک غربتش روان نوازند ز نای جان
نهان ز چشم دشمنان، بدوستان دعا کند
به پیکرش نشانهها به سیهاش ترانهها
که زیر تازیانهها، رضا رضا رضا کند
به دستها سلاسلش، ز غصه سوخت حاصلش
چه میشود که قاتلش، ز فاطمه حیا کند
فتاده در ملالها، به عشق شور و حالها
در آن سیاهچالها، خدا خدا خدا میکند
فتاده دیگر از نوا، برو بدیدنش صبا
بپرس مرغ کشته را، کی از قفس رها کند؟
بخاک بیکسی سرش، کسی نبود در برش
کجاست تا که دخترش، اقامة عزا کند
اثر نمانده از تنش، دلا رو به دیدنش بگو عدو ز گردنش، غلی که بسته، وا کند
به هر دلیست ماتمش، شکسته کوه را غمش عجب مدار «میثمش» قیامت ار بپا کند