گشتهام زندانی و بر کف گرفتم نقد جان را تا حیات جاودان بخشم همه آزادگان را
مرغ حق را خوشتر از زندان نباشد آشیانی عاشق این آشیان هرگز نخواهد آشیان را
گشتهام آن سان که من مشتاق این در بسته زندان بلبل شیدا نمیخواهد صفای گلستان را
خواستم خلوت کنم با ذات پاک لامکانم خرّم از آنم که بر من کرد اعطا این مکان را
کاش بهتر داشتم از جان و میکردم نثارش چون در این خلوت سرا قدر و بهائی نیست جان را
لذّت راز نهان را کس نمیداند به خلوت تا نریزد در بر محبوب خود اشک نهان را
دوست را در حبس دشمن دیدهام پیوسته با خود گرچه بردم سالها رنج فراق دوستان را
محفل اُنس من و محبوب گشته خانة من گرچه چندی دادم از کف خانه را و خانمان را
میرسد بر جان توانم از رضای دوست آری گرچه در هجر رضا دادم ز کف تاب و توان را
گردن تسلیم خود در رشتة توحید خواهم دوست دارم صدمة این کند و زنجیر گران را
رخ نسایم جز بخاک دوست حتی کنج زندان گو بکوبد دشمن دین بر سرم هفت آسمان را
بوستان دین خزانی بود و من با اشک خونین نو بهار دیگری بخشیدهام این بوستان را
اشک گرم و آه سرد و نالة مظلومی من میکند رسوا بسی، طاغوت هر عصر و زمان را
دستهایم بسته شد در حلقة زنجیر دشمن من که عمری جز برای دوست نگشودم زبان را
دود آه مخفی من در شب تاریک زندان تیره کرده روزگار این ستمگر دورمان را
هر دم از هر دانة اشکی بهاری آفریدم گرچه افکندند در گلزار آمالم، خزان را
جدّ من در قتلگه، من در سیه چال شهادت سجده آوردیم سر بر کف خدای مهربان را
او ز خون پیکر خود نخل دین را آب داده من با شک دیدة خود آبرو این گلستان را
یا که سر بالای نی یا تن میان حبس دشمن می نباید داد بر بیدادگر خطّ امان را
تن نباید داد بر ذلّت اگر چه گردد آن تن پایمال اسبها یا چارتن، بردارد آن را
وای بر امّت اگر گمراه گرد پیشوائی آه بر گلّه اگر یک ره بود گرگ و شبان را
من به زندان خو گرفتم، صبر کردم، جان فشاندم تا که هر آزاده بشناسد ره آزادگان را
کاروان آدمیّت در سقوط جهل، راهی من به جانبازی تکامل میدهم این کاروان را
«میثم» از آزادگی خواهی ز غیرتش آستین شو بوسه زن از جان و دل خاک در این آستان را