امروز جمعه ، ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
فصل بهار آمد و صوت هزارها

 

فصل بهار آمد و صوت هزارها

آید بگوش جان زدل لاله زارها

کی دوست سبز شو تو هم از نکهت بهار

لبخند زن چو گل بسر شاخسارها

سر سبز شو زفیض بهار و بپای خیز

همچون نهال گل بلب جویبارها

اعجاز بین که از نفس صبحدم شده

دامان باغ چون دل شب زنده دارها

سوسن دهان گشوده به تبریک سال نو

نرگس بخنده دل برد از رهگذارها

هر برگ لاله آینۀ روی کبریاست

در آن توان جمال خدا دید بارها

بخشد گل بنفشه به گلزار نور سبز

چون تاج گوهری بسر شهریارها

دامان باغ با همه سبزی و خرمی

از ژاله سرخ گشته چو روی نگارها

دست نسیم ناز چمن میکشد بباغ

یا شانه میزنند بگیسوی یارها

یکسال شد خزان درون را کنی بهار؟

ای پشت سر نهاده خزان و بهارها

هر روز تو طلیعه نوروز بود و تو

بودی چو نقش کهنه به روی جدارها

وقت شکفتن است چو گل بشکف ای عزیز

در باغ گل مباش همانند خارها

مانند گل درون و برون را بهار کن

ور نه زمانه دیده بسی گلعذارها

چون کاروانیان که کنند از برت عبور

بگذشته است و میگذرد روزگارها

داری هزارها پر پرواز تا خدا

بیرون بیا زقافله نی سوارها

دست و لا بدا من شیر خدا بزن

تا پا نهی باوج همه اقتدارها

نفس نبی ولی خدا کفو فاطمه

گردونه دار گردش لیل و نهارها

عبد خدا خدای دو عالم که داده است

توحید را زبندگیش اعتبارها

مهر حلال زادگی خلق مهر اوست

تا حشر بین طایفه ها و تبارها

بگشای گوش هوش نگفتم علی خداست

گفتم خدای داده باو اختیارها

او نیز بنده ایست خداوندگار را

کش بنده اند خیل خداوند گارها

بالله اگر دهد نفسش فیض بر جحیم

روید هماره لاله زاعماق نارها

نبود عجب زهمدمی خار راه او

گل سبز گردد از دل سرخ شرارها

رضوان کشیده ناز بلالش ببذل جان

جنت کند بقنبر او افتخارها

با بغض او لبی که بگوید مدام ذکر

ناپاک تر بود زلب میگسارها

یک خردل از محبت او را نمیدهم

بخشند اگر چه کوه طلایم هزارها

در سینه آن دلی که بود خالی از علی

دل نیست مرده ایست درون مزارها

حُبَّش دهد امید بهر فرد ناامید

مهرش بود قرار دل بی قرارها

پویند راه قنبر او ره روان عشق

بوشند پای میثم او سربدارها

یا مظهر العجائب یا مرتضی علی

ای رویت آفتاب تمام مدارها

بی مدح تو ترانه شادی بگوش من

غمگین تر است از نفس سوگوارها

گر آسمان صحیفه شود نخل ها قلم

با دست خلق پر شود آن صفحه بارها

یک صفحه از کتاب کمال تو نیست، نیست

ای فضل تو برون زحدود و شمارها

آن دو که ادعای مقام تو داشتند

قنبر زهم کلامیشان داشت عارها

هر غزوه ای که گشت بپا روزگار دید

از تو نبردها و از آنان فرارها

این از عنایت تو بود یا علی که من

یک عمر داده ام بمدیحت شعارها

نوشی که بی ولای تو بکام من

بالله بود گزنده تر از نیش مارها

تا وقت احتضار نهی پا به دیده ام

ای کاش بود هر نفسم احتضارها

از چشمه ولایت تو آب میخورد

روید زنخل (میثم) اگر برگ و بارها