امروز پنج شنبه ، ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
بیا و سر به روی سینه ام بگذار مهدی جان

بیا و سر بـه روی سینـه‌ام بگذار، مهدی‌جان

شـرر زد بـر درونـم زهـر آتشبـار، مهــدی‌جان

بیـا تــا سیــر بینــم وقـت رفتن، ماه رویت را

که می‌باشد مرا این آخرین دیـدار، مهدی‌جان

در ایـام جوانــی سیــــر گردیـــدم ز جـان خـود

زبس بر من رسیـد از دشمنان آزار،مهدی‌جان

ازآن ترسم که بعد از من، تو درتنهایی و غربت

به موج غم گذاری چهـره بر دیـوار، مهدی‌جان

تـو در ایـام طفلــی بی‌پـدر گشتــی، عزیـزِ دل

مرا شـد در جوانــی پـاره قلب زار، مهـدی‌جان

از آن می‌سوزم ای نور دوچشم خود،که می‌بینم

تو بهــر گریـه کردن هـم نـداری یـار، مهدی‌جان

غـم تــو بیشتــر باشـــد ز غم‌هــای پــدر، آری

اگر چه دیـده‌ام مـن محنت بسیار، مهدی‌جان

تـو بایــد قرن‌هــا در پـــردۀ غیبت کنــی گریــه

بود هـر روز روزت مثـل شــامِ تــار، مهدی‌جان

تو باید قرن‌ها چون جد مظلـومت علـی باشی

به حلقت استخوان باشد،به چشمت خار،مهدی‌جان

بگیر از مرحمت، فردای محشر، دست«میثم» را

کـه بـر جـرم و گناه خـود کنـد اقـرار، مهدی‌ جان