امروز سه شنبه ، ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
به خود آی، یک لحظه ای دل خدا را

 

به خود آی، یک لحظه ای دل خدا را

بِکُش دیو نفس و بیفکن هوا را

گر آزادی از دام شیطان حذر کن

وگر نه بنده ای بندگی کن خدا را

هیاهو رها کن هم آغوش هو شو

دعا باش و بگذار لفظ دعا را

سراپای دردی و محتاج درمان

فراموش کردی طبیب و دوارا

بینداز ای قطره خود را به دریا

فنا شو که گیری زمام بقا را

به سعی ار نکوشی چه حاصل زسعیت

صفا تا نداری چه پویی صفا را

بود به زصد سال شب زنده داری

اگر دور از خود کنی یک خطا را

چو جام ولا خواهی از دست ساقی

بکش عاشقانه سبوی بلا را

چه حاصل زآبادی این سرایت

که ویرانه بگذاشتی آن سرارا

چه خیری زبیگانگان شد نصیب

که دادی زکف دامن آشنا را

خوراکت شده همّت و قبله ات زن

ندانی که خود مسلمی یا نصارا

اگر مسلمی سر به تسلیم آور

و گر نه شیعه، یار علی باش، یارا

ولّی خدا رکن دین جان احمد

که در دست دارد زمام قضا را

خدا و رسولش شناسند تنها

چنان کو شناسد رسول و خدا را

به جز او نبینم که یک عمر چشمش

ندیده است جز طلعت کبریا را

رکوع و زکوة علی هر دو با هم

شرف داده اند آیه ی انّما را

برای علی بود کز گفتن کُن

خدا کرد ایجاد ارض و سما را

به غیر از وجود علی را نبینی

شناسی اگر نقطه ی تحت بارا

به مُهر نبوّت نظر کن شرف بین

که دست الهی نهاده است پارا

علی داد شمشیر خود را به قاتل

علی کرد مبهوت، بذل و عطا را

علی چون پدر مهربان با یتیمان

علی چون برادر نوزاد گدا را

علی در اُحُد با نود زخم کاری

سپر گشت یا جان و تن مصطفا را

کند سرخ از خون دشمن زمین را

دهد آب از اشگ خود نخل ها را

صدای علی مانده در چاه کوفه

الا چاه آزاد کن این صدا را

جوانمرد را باید این چار خصلت

که هر چار را شیر حق بود، دارا

به مسکین تواضع، به سائل تبسّم

به دشمن مروّت، به قاتل مدارا

به روغن نیالود نان جوین را

ندیدند در سفره اش دو غذا را

بر اندام، پیراهن وصله دارش

به قنبر دهد جامه ی پربها را

ببیند که پامال گردیده حقّش

نیارد برون دست خیبر گشا را

سه شب کرد با جرعه ای آب، افطار

شرف داد با بذل نان هَل اَتی را

به کف گر بود کوه کاه و طلایش

کند اوّل انفاق کوه طلا را

وجودش همه محو الاّ و عمری

هم آغوش گردید دریای لا را

علی بود شب زنده داری که یک صبح

نمی دید در خواب آن مقتدا را

بلرزد وجودش زاشگ یتیمی

بلرزاند از خشم ارض و سما را

چو خلخال گیرند از پای یک زن

بگرید، بپیچد به خود آشکارا

خجل گردد از گریه ی پیر زالی

ببینیند در اوج قدرت حیا را

وجود است یک تربت پاک و در بر

گرفته چو جان جسم مولای ما را

خدا فاتح جنگ ها گردد آری

چو گیرد علی بر کف خود لوا را

کند روشن از صیقل ذوالفقارش

به قلب محمّد (ص) چراغ رجا را

جدا باد از هم همه عضو عضوم

سوای علی خواهم ارما سوا را

چراغ چهل آسمان و عجب نی

که روشن کند یک شبه چل سرا را

زبگذشته و حال و آینده داند

به از آنکه دیده است هر ماجرا را

علی می تواند علی می تواند

که بر مور بخشد صعود هما را

علی می تواند علی می تواند

کند جا به جا صبح و ظهر و مسا را

علی می تواند علی می تواند

کند حبس در قلب مغرب عشا را

علی می تواند علی می تواند

به موسی دهد یا بگیرد عصا را

خدا نیست امّا خداوند عالم

به او داده این قدرت و اعتلا را

علی ای تمام عدالت که آخر

شدی کشته ی عدل خود آشکارا

رها می کنی خصم را از کرامّت

عطا می کنی چون به بینی خطا را

جهادت بقا داد دین نبی را

غدیرت نگه داشت غار حرا را

وجود نبی بود و عدل تو مولا

که امّ القرا کرده امّ القرا را

ثنای تو را گر نگویم چه گویم

برای که خواهم زبان ثنا را

تو آن مرد بی منتهایی که دیدی

هنوز ناشده انتها را

تو در بندگی کرده ای کبریایی

تو دادی نشان صورت کبریا را

خدا را ندیده عبادت نکردی

تو دیدی خدا را تو دیدی خدا را

تو شصت و سه سال عاشق مرگ بودی

که شمشیر آمد به فرقت گوارا

تو در سجده از فرق قرآن گشودی

تو شستی زخونت نماز و دعا را

تو ایثار کردی تو ایثار کردی

به یکتایی دوست فرق دوتا را

تو صبحِ شب قدر را قدر دادی

تو کردی عزا شام احیای ما را

ندا داد جبریل کای اهل عالم

شکستند یکباره رکن هدی را

فلک تیره شو تا که عبّاس و زینب

نبینند آن فرق از هم جدا را

بریزید ای اشگها تا قیامت

که خون جوشد از سینه ی سنگ خارا

قلم بشکن و لب فرو بند «میثم»

خدا مدح باید کند مرتضی را